۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

ديدار دوست

از مستي ام منظور تو

خمخانه تو

انگور تو

جانا سراپا نور تو

از مي تويي تفسير من

......

مسعود عزيز رسيدنت به خير و ديدار دوست قبول

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

میهمان خدا

به ضیافتم چو خواندی ز کرم خدای سبحان
من یک قبا چه سازم به حریم کبریایت
همه خوان نعمت است این که گرفته اند یک یک
لقمه ای به استطاعت ز نعیم لایزا لت
چو بیامده ست ادعوا به تضرع و نهانی
به دعا دست برآرم به تمنا ی رجایت[1]
زده ام دست توسل به خلیل اندرین ره
به امید گلستانی ز حریق ابتلایت
لتعارفوا[2] چو آمد هدف از خلقت مردم
عرفات آشنا کن همه با شوق لقایت
این معشر انسانهاست [3]گم کرده ره و مقصد
اهدنا من المشعر تا محشر کبرایت
چه زنم سنگ تبری به شیاطین جمادی
نیست توفیق رهایی مگر از فیض وَلایت
آنرا که هنوزست به دل میل و هواها
بادا که قبول افتد ذبحش به منایت
تو یگان قطب وجودی همگی دور تو گردان
به حقیقت این اشارت بود از طواف کویت
همه را دوان چو هاجر ز صفا به مروه بینی
بده خیل تشنگان را کف آبی از سبویت
همه غرق اندهانم زگذشت روزگاران
چه خوش است لاتحزن به مذاق بندگانت[4]
عهدی بکنم با تو که پایان نپذیرد
ای آنکه تو مانی به سر عهد و وفایت[5]
---------------------------------------------------
[1] ادعوا تضرعا و خفیه انه لایحب المعتدین.اعراف 55
[2] و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم.حجرات 13
[3] یا معشر الجن و الانس الم یأتکم رسل منکم یقصون علیکم آیاتی و ینذرونکم لقاء یومکم هذا.انعام 130
[4] ولاتهنوا ولاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین.آل عمران 139
[5] و اوفوا بعهدی اوف بعهدکم و ایای فارهبون.بقره 40

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

آتش زندگی (*)

ریچارد رورتی
در مقاله ای به نام "پراگماتیسم و رمانتیسیسم" سعی کردم "استدلال دفاع از شعر" شلی را بازگویی کنم . آنجا گفتم در قلب رمانتیسیسم این مدعا وجود داشت که خرد فقط می تواند مسیری را دنبال کند که تصور در آغاز گشوده است . تصور نباشد، واژه های تازه نیست . واژه نباشد، خردگرایی نیست . چنان واژه هایی نباشد، تحول اخلاقی یا روشنفکرانه نیست .
من آن مقاله را با مقایسه توانایی شاعر در ارائه زبان غنی تر به ما، و تلاش فیلسوف در حصول دستیابی غیر زبان شناختی به موجود واقعی ، به آخر رساندم . رویای افلاطون از چنان دستیابی ای ، خود یک دست آورد بزرگ شاعرانه بود . ولی به نظر من در زمان شلی ، این امر دیگر رویا نبود . امروز ما بیشتر از افلاطون قادر به تصدیق محدودیت مان هستیم در قبول آن که هرگز در ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان نخواهیم بود. در عوض امید آن داریم که زندگی انسان اینجا در روی زمین غنی تر از قرون گذشته خواهد شد زیرا زبان مورد استفاده توسط نسل های پس از ما منابع بیشتری خواهد داشت تا آنچه نسل ما داشت . واژگان ما پشتیبان آنها خواهد بود همچنانکه واژگان پیشینان پشتیبان ماست .
در آن مقاله ، به گونه نوشته های پیشین، شعر را در معنایی موسع بکار بردم.من اصطلاح "شاعر قوی" از هارولد بلوم را علاوه بر شاعرانی همچون میلتون و بلیک،برای پوشش دادن نثر نویسان ابداع کننده بازی های جدید زبانی چون افلاطون،نیوتن،مارکس،داروین و فروید بسط دادم . معادلات ریاضی یا استدلال های قیاسی یا روایت های دراماتیک یا ( در مورد نظم نویسان) ابداعات عروضی از جمله این بازیهاست ، لیکن برای مقاصد فلسفی من تمایز میان نثر و نظم نامناسب بود .
اندکی پس از اتمام " پراگماتیسم و رمانتیسیسم " مبتلا به سرطان لاعلاج پانکراس شدم . چند ماه پس از اینکه اخبار بد را فهمیدم ، با پسر بزرگم و یکی از عموزادگان عیادت کننده ، به قهوه نوشیدن گردهم آمدیم .
پسر عمو ( کشیشی از فرقۀ باپتیست ) از من پرسید که افکارم به موضوعات مذهبی متمایل شده است و من گفتم نه . پسرم پرسید " خوب در بارۀ فلسفه چه؟ " . پاسخ دادم " نه " ، نه فلسفه ایکه نوشته بودم و نه آنچه که خوانده بودم به نظر نمی رسید ارتباط خاصی با وضعیت من داشته باشد . من نه نزاعی با استدلال اپیکور دارم که ترسیدن از مرگ نامعقول است و نه با پیشنهاد هایدگر که آنتوتئولوژی منجر به کوشش در طفره رفتن از مرگ میشود . اما نه ataraxia ( آزادی از اختلال ) و نه sein zum tode ( رو به سوی مرگ داشتن ) مرتبط به نظر نمی رسیدند .
پسرم پافشاری کرد : " هیچ از آنچه خوانده ای قابل استفاده نبود؟ " من لو دادم " بله ، شعر " . او پرسید : " کدام شعر ؟ " . من دو موضوع قدیمی نقل کردم که اخیراً از حافظه بازیابی کرده و به طرز شگفتی از آن به وجد آمده بودم ، ابیات بسیار معروف از " باغ پراسرپین " سوین برن :

ما با مختصر سپاسی ، سپاس می گذاریم
خدا هرچه می خواهد باشد
که هیچ زندگی ای تا ابد نمی پاید،
که مردگان هرگز بر نخواهند خاست،
که حتی خسته ترین رودخانه
جایی مطمئن به دریا می ریزد .

و " در هفتاد و پنجمین روز تولدش " از لندور :

دوست داشتم طبیعت را ، و مقدم بر طبیعت ، هنر را ،
من با آتش زندگی دست هایم را گرم کردم ،
اینک فرو می نشیند ، و من آمادۀ رفتنم .

من در آن پیچش های آرام و آن اخگرهای ناپایدار ارامش یافتم . شک دارم که هیچ نثری در مقایسه با آنها قابل نوشتن می بود . نه فقط تشبیه بلکه وزن و قافیه لازم است که آن تأثیر را داشته باشد . در چنین ابیاتی ، این سه با هم می نشینند تا میزانی از ایجاز و نیز تأثیر بیافرینند که فقط نظم می تواند به آن دست یازد . حتی بهترین نثرها در برابر تأثیرات ابداعی و شکل گرفته توسط شاعران ، ارجحیت ندارند . اگرچه در لحظات خاصی از زندگیم قطعات گوناگونی از شعر معنای بسیاری داشته اند اما نه خودم هرگز قادر به نوشتن چیزی بوده ام ( جز در تند نویسی غزل ها در طول گردهمایی کسل کننده اساتید – نوعی از بیدقت نویسی ) و نه می توانم با کار شعرای معاصر برابری کنم . وقتی شعر می خوانم ، بیشتر ناشی از علائق نوجوانی است . گمان می کنم که ارنباط دوگانه من با شعر و شاعری ، در این معنای محدود تر ، نتیجه ای از عقدۀ اودیپ ایجاد شده از داشتن پدری شاعر است . ( نگاه کنید به جیمز رورتی ، کودکان خورشید . مک میلان . 1926 ) . ممکن است اینطور باشد ولی حالا آرزو می کنم کاش سهم بیشتری از زندگیم را با شعر گذرانده بودم .
این نه به دلیل حسرت از دست دادن حقایق غیر قابل بیان بصورت نثر است . چنان حقایقی وجود ندارند ، چیزی در بارۀ مرگ وجود ندارد که سوین برن و لندور می دانستند ولی اپیکور و هایدگر از فهمش بازمانده بودند بل به این دلیل است که اگر من قادر به از برکردن آثار کهن بیشتری بودم کاملتر زندگی می کردم – درست مثل اینکه دوستان نزدیک بیشتری می داشتم . فرهنگ ها با واژگان غنی تر انسانی ترند – از حیوانیت بدورند – تا فرهنگ های با واژگان فقیر تر . آحاد زنان و مردان وقتی که خاطراتشان مملو از شعر باشد به انسان کامل نزدیک ترند .
------------------------------------------
Poetry Foundation (*)

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

قدر طاهره

دردا ز جهان طاهره ای رفت امروز
گفت قزوه چه ها دید به دنیا ،امروز
قدرش چو نهان بود بر فضل فروشان
بیند ز در دوست همه قدر امروز
--------------------------
امروز در "عشق علیه السلام" از شاعر خوبمان علیرضا قزوه در
احوال شاعر از دست رفته مان خواندم که این اواخر اذیت ها دیده بود
و می خواست از کشور برود.حالا از همه جا رفته است و نامش در یادمان
و یادش در دلمان برای همیشه می ماند.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

چنین گفت کلاغ....

مدتی پیش باHuman Being یعنی همین کلاغ مهربان خودمان بحث میکردم که چرا به شیطان میگویی استاد عزیزم و اینکه از او خیلی چیزها می آموزیم.به همین دلیل هم همیشه و تا الان در یادداشت ها او را "عزیزتر معلم" خطاب میکنم.از جمله روزی برایش نوشتم که استدلال تو مثل آن جمله مشهور از لقمان حکیم است که:ادب از که آموختی،گفت از بی ادبان.برایش نوشتم که لقمان از طریق مراجع تربیتی خودش مظاهر ادب را می شناخته و یا حداقل از واکنش آنان در برابر مظاهر بی ادبی آگاه بوده است و اگر غیر ازین باشد تکلیف ما با این عبارت پارادوکسیکال مشهور چه میشود؟از برهان خلف که در اینجا نمیشود استفاده کرد.میشود؟
از طرف دیگر اخیراً در بازخوانی "المراجعات" به فرازی از خطبه صد و چهل و هفتم از نهج البلاغه رسیدم که چنین میگوید: "بدانید که شما رستگاری را نخواهید شناخت مگر آنگاه که بدانید آنان که طالب رستگاری نیستند،چه کسانند و هرگز به پیام قرآن وفا نمی کنید،مگر آنگاه که بدانید چه کسانی پیمان قرآن را می شکنند و به قرآن تمسک نخواهید جست تا آنگاه که واگذارندگان قرآن را بشناسید".
علامه جعفری در شرح خود بر نهج البلاغه می نویسد این همان شناخت اشیاء از طریق شناخت ضد آنهاست:تعرف الاشیاء باضدادها.
حالا می بینم که معلم عزیز من در یادداشتی اخیراً لوگوی وبلاگ خود را تغییر داده است به: چنین گفت کلاغ... .
اگر این مؤیدات را می دانست لوگو را عوض میکرد؟شاید سلیقه ای بوده ولی من از این تغییر بسیار خوشحالم.البته لوگو هر چه باشد فرقی نمی کند:کلاغه همون کلاغه اس.

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

گویای خاموش

مطلب قبل را که جور کردم منتظر بودم صاحب بلاگ "خرد خاموش" چیزی بنویسد . می نوشت یا نه ، همیشه آنجا می رفتم . یکی از پنجره های زندگانی بود . آنروز هم سر زدم . متاسفانه پنجره بسته بود و پیامی می گفت دیگر باز نمی شود .بلاگ "خرد خاموش" حذف شده است . دلیل آنرا نمی دانم . سری به بلاگ فل سفه زدم که از آنجا یافته بودمش . خبری نبود . آنروز ها بدنبال بحثی که با Human being داشتم راجع به شعاری که در لوگو گذاشته است ، مطلبی در خطبۀ صد و چهل و هفت نهج البلاغ توجهم را جلب کرد-یک روز برای کلاغ می نویسم چه بود - : " آنان که حکمت شان شما را از دانش شان و سکوتشان از منطق شان و ظاهرشان از باطن شان ، آگاه می کند " . حالا فکر می کنم منطق صاحب " خرد خاموش " را درک کرده باشم . کاش خودش هم چیزی بگوید .

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

silence

Our lives begin to end the day we become silent about things that matter.
--Dr. Martin Luther King Jr

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

چراغ ها را چه کسی روشن می کند؟

وقتی در دهة شصت در روزنامة اطلاعات خاطرات کرمیت روزولت عامل سیا در پروژة سرنگون کردن دولت ملی دکتر محمد مصدق را می خواندم نمی توانستم بفهمم چگونه مشتی اوباش مسیر حرکت ملت ایران را به سمت آزادی و پیشرفت سد کرده و بیست و پنج سال وقفه در آن ایجاد نمودند . همین فکر وقتی مادلین آلبرایت وزیر خارجة دولت کلینتون رسماُ به خاطر نقش آمریکا در سرنگونی دولت مصدق در 1954 از ایران عذر خواهی نمود ، بازهم ذهنم را به خود مشغول داشت .
ظاهر قضیه ساده بود : اول رئیس شهربانی وفادار به مصدق را ربوده و ترور کرده و کنترل امنیت پایتخت را از دست دولت خارج می کنند ، سپس با تحریک اوباش به سرکردگی شعبان بی مخ و پرداخت مشتی دلار که کرمیت روزولت به تهران آورده بود ، خیابان ها را قرق کرده آنگاه سرهنگ نصیری با چند سرباز به خانة دکتر مصدق حمله و پس از اندکی زد و خورد با محافظان منزل ، دکتر مصدق را دستگیر می کند . در این میان اینکه چرا سازمان نظامی حزب توده وارد عمل نشد و اینکه مذاکرات دولت های ایران و آمریکا به بن بست رسیده بود و از محتوای نامة ارسالی محرمانة سفیر ایران در واشنگتن به مصدق پس از دیدار با وزیر خارجة امریکا – یکی دو روز مانده به کودتا - تاکنون اثری در دست نیست ( خواب آشفتة نفت ، دکتر ضیاء موحد ) ، تاُثیری تعیین کننده نداشت ، چرا که به فرض تاُثیر مثبت این عوامل، ممکن بود زمانی دیگر توطئه ای دیگر به شکلی دیگر این شکست را به ملت ایران تحمیل نماید . زیرا : مردم صحنه را ترک کرده بودند . همانان که در سی تیر سینة خود را سپر گلوله ها نمودند . وقتی که آیت الله کاشانی پس از کودتا دولت ارتشبد زاهدی را به رسمیت شناخت ،خود به معنای وجود اختلافی عمیق در صفوف مبارزین نهضت ملی بود . این بخش از ماجرا پیچیده است . در توجیه و شناخت این وضعیت به اسناد خاصی دسترسی ندارم اما می خواهم فضای موجود آن زمان را در حد امکان نشان دهم .
احتمالاُ همه قبول داریم که ادبیات هر عصری آینة اوضاع اجتماعی آن عصر است و نشر خاطرات و مکاتبات و زندگینامه های اشخاص نیز ازین جمله اند . بانو سیمین دانشور در سال سی و یک در طول سفری ده ماهه به آمریکا برای استفاده از یک بورس تحصیلی در دانشگاه استنفورد ، مکاتباتی با همسر خود جلال آل احمد داشت . وی دراین نامه ها به موضوعاتی اشاره می کند که به خوبی فضای حاکم بر سیاست داخلی و خارجی کشور را نشان می دهد . اول بار در بدو ورود به آمریکا می نویسد اینجا مطبوعات به شدت معتقدند مصدق به روس ها روی آورده است . علیرغم اینکه مصدق بسیار نزد آنان محترم بود و از سرسختی او در تعجب بودند اما تحت تاُثیر دولت انگلیس ، مصدق را در دام روس ها می دیدند . در جای دیگری به نقل از یک استاد تاریخ می گوید حزب توده مصدق را به زمین می زند و وقتی به او می گوید مصدق شخصیتی دموکرات و آزادیخواه است ، استاد تاریخ می گوید توده ایها ( البته می گوید روس ها ) به بهترین نحو از این وضعیت سوء استفاده می کنند . همو در بارة دنباله روی آمریکا از سیاست انگلیس می گوید ما و آنها پسر عمو هستیم و بسیاری از منابع اطلاعات ما را از اوضاع دنیا ، انگلیس فراهم می کند و این هم طبیعی است .
جلال آل احمد نیز در همین نامه نگاریها با سیمین دانشور به اوضاع داخلی اشاره می کند از جمله اینکه روزی مردم به هواداران حزب توده که شعار مرده باد شاه می دادند ، حمله ور می شوند و همین امر مصدق را وا می دارد تا بقول جلال دست از لیبرالیزم خود بردارد و عرصه را بر توده ایها تنگ کند . جان کلام همین جاست . مصدق بنا به مشی دموکرات و آزادیخواهانه اش دست توده ای ها – و البته سایر احزاب – را در فعالیت باز گذاشته بود و این رویة او در داخل آیت الله کاشانی و مردم مذهبی را بد بین کرده بود ( علاوه بر سایر اعتراضاتی که به مصدق داشتند از قبیل باز بودن مشروب فروشی ها و ... ) ، و در خارج نیز انگلیس و آمریکا را در آغاز جنگ سرد و اوج وحشت افکار عمومی از کمونیزم ، نگران کرده بود . یعنی عامة مردم در داخل به چیزی می اندیشیدند که غربی ها در خارج دلمشغول آن بودند و در این میان نهضت ملی و نخبگان مملکت دغدغة آزادی و دموکراسی داشتند .
بهزاد نبوی اخیراُ گفته است که در سال سی و دو کودکی یازده ساله بوده و در اوج تحریم خرید نفت ایران از سوی غرب و اتخاذ سیاست اقتصاد بدون نفت توسط مصدق ، به گوش خود می شنید که مردم از گرانی کبریت سخن می گفتند .
آنچه بیش از قتل افشار طوس و دلار های اهدایی آمریکا و حرکت مشتی رجاله در روند اوضاع مؤثر بود همین شکاف میان نهضت ملی و تودة مردم بود . مردم ، آگاهی خود را – اگر نگوئیم اعتماد خود را – نسبت به درستی حرکت مصدق از دست داده بودند . ذهن مردم قادر به درک و تحلیل پیچیدگی اوضاع نبود و وقتی حلقة اتصال مردم مذهبی با نهضت ملی – یعنی کاشانی – گسیخته شد ، کسی قادر به مرمت اوضاع نبود . درستی یک سیاست یا خط مشی فقط در ذات و محتوای آن نیست بلکه به تناسب و تطابق آن با شرایط اجتماع نیز وابسته است . آزادیخواهی یک فضیلت است اما سیاست آزادیخواهانه اگر اعتماد مردم را جلب نکند ، سیاستی شکست خورده است .
گذشته – خواه دور یا نزدیک – چراغ راه آینده است . چراغ ها را روشن کنید .

28/ مرداد / 1386

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

آخرین کلام


دني پاستل Progressive ) June, 2007)

ريچارد رورتي، يكي از تأثيرگذارترين فلاسفة عصر حاضر، روز جمعه پس از كشمكشي دردناك با سرطان درگذشت. آنچه در ادامه مي‌خوانيد مرحله آغازين كاري است كه بنا بود مصاحبه‌اي گسترده و طولاني ميان ما باشد ولي با تأسف در ميانه راه ناتمام ماند.
***
رورتي با مشرب وسيع روشنفكري و نثر نشاط‌آور نافذش - منحصر به فرد در ميانه فلاسفة آكادميك - همه چيز را همچون برخي از معاصرانش به شدت متحول كرد. رورتي از زمرة اولين كساني بود كه از پل ميان مكاتب فلسفه "تحليلي" و "قاره‌اي" عبور كرد (حالا سفر كرده پيشي گرفته است). او به سنت پراگماتيستي تفكر، حامي ايده‌هاي بنيانگذاراني چون ويليام جيمز و به ويژه جان ديويي، روح تازه‌اي دميد. ديويي قهرمان فلسفي او و هم الگوي او از يك روشنفكري دموكراتيك فعالانه درگير در گفتار فرهنگي روز بود. رورتي پا جاي پاي قهرمان خود نهاد. اگرچه ديويي هرگز فعال مبارزي نبود اما او در مباحث عمومي در بسياري از موضوعات صريح‌اللهجه بود. او به طور مرتب در مجلات و روزنامه‌ها نه فقط براي ديگر محققين بلكه براي خوانندة عام نقد كتاب و مقاله مي‌نوشت. كيسي بليك تاريخ‌دان اخيراً ذكر كرد: "رورتي در مقالاتي پيرامون آموزش همگاني، مباني بازار، و جنگ عراق در نقش يكي از بليغ‌ترين و پرحرارت‌ترين روشنفكران مردمي ما ... نمونه‌اي از آنچه مايكل والزر منتقد پيوندگر ناميده، ظاهر گرديده است، روشنفكري كه از شهروندان مي‌خواهد مطابق ارزش‌هاي اخلاقي‌اي رفتار كنند كه عزيز مي‌دارند.
آثار رورتي عبارتند از فلسفه و آينه طبيعت (1979)، پيامدهاي پراگماتيسم (1982)،‌ اقتضاء، طنز و هم‌بستگي (1989)،‌کشور شدن كشور : تفكر چپ در امريكاي قرن بيستم (1988)، فلسفه و اميد اجتماعي (1999)، آيندة مذهب (همراه با جياني واتيمو) (2005).
سال گذشته فيلسوف ادواردو منديتا مجموعه‌اي بسيار عالي از مصاحبه‌هاي رورتي تحت عنوان "از آزادي مراقبت كنيد، حقيقت از خودش مراقبت خواهد كرد"‌ گردآوري كرد (كه در آن نيز من به داشتن مصاحبه‌اي با او به تاريخ قبل از 1989 خرسندم) و دقيقاً ماه پيش شاهد انتشار "فلسفه به مثابه سياست فرهنگي" چهارمين و آخرين جلد از مقالات فلسفي رورتي بودم. انجمن فلسفة امريكا در آپريل امسال در اعطاي نشان تامس جفرسون به رورتي بر "سهم مؤثر و به طور بارز امريكايي او در فلسفه و گسترده‌تر، در مطالعات انسان شناختي" انگشت نهاد. آثار او - ادامه نقل قول - فلسفه را "به مثابه فعاليتي پايان‌ناپذير، اصالتاً دموكراتيك، اجتماعي و فرهنگي در امر جستجو، بازتاب و دگرگوني" باز تعريف نمود.
رورتي در سال 2002 در گراميداشت فيلسوف آلماني هانس گئورگ گادامر نوشت: "او همه آنچه را كه در سنت انسان شناختي اروپايي بسيار ارزشمند است به صورت زنده نشان داد". رورتي در مورد سنت انسان شناختي امريكا نيز همين كار را كرد. من هميشه علاقمند بوده‌ام توصيف او را از انسان‌شناسي نقل كنم به اين مضمون كه "اگر ما بتوانيم با هم كار كنيم، مي‌توانيم خودمان را به حدی از هوش و جسارت برسانيم كه خودمان را شايسته تصور كنيم". فقدان او دردناك است.
***
د.ن: چه احساسي نسبت به گرايش پرشور به آثارتان در ايران امروز داريد؟ شما در سال 2004 براي سخنراني به تهران دعوت شده بوديد و با علاقة شديد نسبت به آنچه بايد مي‌گفتيد، روبرو شديد. شما به تازگي با اكبر گنجي مخالف ايراني، در كاليفرنيا ملاقات كرديد و مباحثة طولاني دو نفري با هم داشتيد. من در ماه مارس تهران بودم و در يك كتابفروشي چندين جلد از آثار شما به علاوة يك مجموعه مقاله راجع به شما به انگليسي و فارسي ديدم، من در شگفتم، شما چه تعبيري از اين داريد؟
ر.ر: من وقتي به تهران سفر كردم از شنيدن اينكه برخي از آثار من به فارسي ترجمه شده است و خوانندگان قابل ملاحظه‌اي دارد متعجب شدم. متحير شدم از اينكه واقعاً جدل‌هاي وسواس‌گونه از آن نوع كه ميان فلاسفه اروپايي و امريكايي واقع مي‌شود، و من نيز درگير آنم، مورد علاقة دانشجويان ايراني باشد. اما درك سخني كه در باب "دموكراسي و فلسفه" ايراد كردم، روشن ساخت كه به راستي علاقة شديدي به نظريات من وجود دارد. وقتي به من گفته شد چهرة ديگري كه در تهران بسيار مورد بحث قرار گرفت، هابرماس بود، نتيجه گرفتم كه بهترين توضيح براي علاقه به آثار من اين است كه من در رؤياي هابرماس از يك اتوپياي دموكراتيك اجتماعي سهيم هستم. در اين اتوپيا بسياري از كاركردهايي كه الزاماً با عضويت در يك اجتماع مذهبي به خدمت گرفته مي‌شود بايد با آنچه هابرماس "ميهن‌دوستي نهادي" مي‌نامد، جانشين شود.
اگر كسي به طور جدي به سياست بپردازد، برخي اشكال ميهن‌دوستي - مثل هم‌بستگي با شهروندان و آمال مشترك براي آيندة كشور - ضروري می نماید. در يك كشور تئوكراتيك يك مخالف سياسي چپ‌گرا بايد آمادة مقابله با مطالبات روحانيون باشد، مطالباتي كه در ان هويت ملي با سنت مذهبي تعريف مي‌شود. بنابراين چپ نياز به قالب عرفي ويژه‌اي از شور اخلاقي دارد، قالبي كه حول احترام شهروندان به يكديگر، به جاي ارتباط ملت با خدا، متمركز است.
ديدگاه‌هاي من در اين باب برگرفته از هابرماس و جان ديويي است. در اوايل قرن بيستم جان ديويي به ايجاد فرهنگي كمك كرد كه در آن امريكاييان تعصب مذهبي مسيحي را با دلبستگي پرشور به نهادهاي دموكراتيك (و نيز اميد فراوان به بهبود آن نهادها) جايگزين نمودند. در دهه‌هاي اخير، هابرماس اين فرهنگ را به اروپاييان توصيه كرده است. هابرماس برخلاف رهبران مذهبي نظير بنديكت شانزدهم و آيت‌الله‌ها عقيده دارد كه "نسبيت‌گرايي" يا "بي‌ريشگي" بديل ايمان مذهبي نيست بلكه اشكال تازة هم‌بستگي ناشي از روشنگري بديل آنست. پاپ اخيراً گفته است: "فرهنگي در اروپا توسعه پيدا كرده است كه راديكال‌ترين مغايرت را نه تنها با مسيحيت بلكه با تمامي سنت‌هاي مذهبي و اخلاقي بشريت دارد". ديويي و هابرماس پاسخ مي‌دهند كه فرهنگ نشأت گرفته از روشنگري هر چيزي را كه در مسيحيت ارزش نگهداری داشت، حفظ كرده است. غرب در جريان دويست سال گذشته، سنت اخلاقي عرفي ويژه‌اي را - كه موافقت آزادانه شهروندان يك جامعة دموكراتيك را، به عوض ارادة الهي، محترم مي‌دارد - به عنوان منبع وظايف اخلاقي سر هم‌بندي كرده است. من فكر مي‌كنم اين انتقال در دورنما، مهم‌ترين پيشرفتي است كه غرب تاكنون داشته است. من دوست دارم فكر كنم دانشجوياني كه با آنها در تهران صحبت كردم، تحت تأثير آثار هابرماس و الهام گرفته از شجاعت متفكريني همچون گنجي و رامين جهانبگلو، روزي ايران را هستة روشنگري اسلامي بگردانند.
د.پ: شما علاقه فراوان به نهادهاي دموكراتيك كه ديويي به پرورش آن كمك كرد و نيز "همزمان اميد فراوان به بهبود آن نهادها" را يادآور شديد، امروز از نظر شما چه اندازه نهادهاي دموكراتيك ما نيازمند بهبود هستند؟ سه سال پيش از اينكه در حال انتقال به آنچه كه شما آن را "پست - دموكراسي" ناميديد، متعجب بوديد.
ر.ر: من قبل از يازدهم سپتامبر گفته‌ام حوزة اصلي كه در آن نهادهاي دموكراتيك نيازمند بهبودي‌اند، ديرآشناترين آنهاست. ما نياز به كاربست اين نهادها به منظور برابري شانس زندگي كودكان فقير و كودكان غني داريم.
گويي به نظر مي‌رسيد،با پايان يافتن جنگ سرد، ما به آن آداب سنتي دموكراتيك اجتماعي بازمي‌گرديم ولي پس از يازدهم سپتامبر آشكار شد كه حقوق سياسي سعي در جايگزيني "جنگ عليه تروريزم جهاني" به جاي ضدكمونيزم نه تنها به عنوان بهانه‌اي براي حفظ وضعيت امنيت ملي بلكه به تحليل بردن نهادهاي سياسي دموكراسي‌هاي قديمي خواهد داشت. عنوان مقاله‌اي كه ويراستاران London Review of Books به "پست دموكراسي" تغيير دادند، در اصل "ضدتروريزم و وضعيت امنيت ملي" بود. زماني كه مقاله منتشر شد (آپريل 2004) بيم داشتم كه دولت بوش افكار عمومي امريكاييان را با آن همراه سازد و در زدودن آزادي‌هاي شهروندان از خاطره‌ها موفق شود. مي‌ترسيدم يازدهم سپتامبر آنچه را رئيس جمهور آيزنهاور "تركيب نظامي - صنعتي" ناميد براي گسترانيدن قدرت آن در كل دولت ايالات متحده به شيوه‌هاي بي‌سابقه، ممكن سازد. پيش‌بيني كردم كه اگر تروريست‌ها قادر به منفجر كردن سلاح هسته‌اي حتي در ابعاد يك چمدان در يك شهر غربي بودند، نهادهاي دموكراتيك امكان بقا نمي‌يافتند. سازمان‌هاي امنيتي در دموكراسي‌هاي غربي قدرتي قابل مقايسه با گشتاپو و كا.گ.ب پيدا كرده يا به سادگي از آن استفاده مي‌كردند. اكنون دولت بوش از سوي افكار عمومي ايالات متحده طرد شده است و سقوط ناگهاني دولت عراق دولت‌هاي آيندة اروپا را درباره تبعيت از رهبري امريكا مردد خواهد ساخت ولي من هنوز فكر مي‌كنم كه پايان دموكراسي پيامد احتمالي‌ تروريزم هسته‌اي است و من نمي‌دانم چگونه با اين خطر بايد مقابله كرد. دير يا زود بعضي از گروه‌هاي تروريست، يازدهم سپتامبر را در مقياسي بزرگ‌تر تكرار خواهند كرد. من ترديد دارم كه نهادهاي دموكراتيك به اندازة كافي انعطاف براي ايستادگي در برابر فشار داشته باشند.
د.پ: آيا منصفانه خواهد بود بگوييم طي ساليان گذشته اندكي به چپ گراييده‌اید؟
ر.ر: من از گرايش به چپ خبر ندارم و كنجكاوم چرا ممكن است به نظر برسد چنين كرده باشم. هنگامي كه اخبار برج‌هاي دوقلو را شنيدم اولين فكرم اين بود: "اوه خدايا. بوش از اين استفاده خواهد كرد همانطور كه هيتلر از آتش‌سوزي رايشتاك كرد". من از انتخاب ريگان تا به امروز هرگز در هيچ زماني راجع به جمهوري‌خواهان به عنوان آدم‌هاي پست بسيار حريص نامعتقد به اصول اخلاقي، فكر نكرده‌ام. دربارة "جنگ عليه ترور" من همانند بسياري از چپ‌گرايان همان خط سير را تشريح كرده‌ام: پشتيبان جنگ عليه طالبان در افغانستان و عليه تهاجم به عراق. دربارة سياست داخلي، من هنوز طرفدار گرفتن از ثروتمندان و توزيع مجدد درآمد (اگرچه نه ملي كردن ابزار توليد) براي كارگران هستم. در موضوعات "فرهنگي" زماني بود كه من ترديدهاي كهنه‌پرستانه دربارة ازدواج مردان و زنان همجنس‌گرا داشتم كه ديگر ندارم ولي اين‌ها گرايش زيادي به چپ به نظر نمي‌رسد.
***
اندكي پس از ارسال پرسش‌هاي تكميلي براي او، پيغامي از همسرش دريافت كردم كه وضعت جسمانیش رو به وخامت رفته است. دو هفته بعد او درگذشت.
***
دني پاستل دبير ارشد دموكراسي باز (www.open democracy.net) و مؤلف( قرائت "بحران مشروعيت" در تهران : ايران و آيندة ليبراليزم) است. او با آريل دورفمان در شماره دسامبر 1998Progressive مصاحبه كرده است.

-------------------------------------------------------

"کشور شدن کشور" ترجمه آقای عبدالحسین آذرنگ است که با همین عنوان نیز به چاپ رسیده است.

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

رشد

همه می خواهند کسی باشند،هیچ کس نمی خواهد رشد کند. ( گوته)

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

Philosophy Quote

Without music life would be a mistake
-- Friedrich Nietzsche

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

دست دعا

گنجشک می رود و
مار می رود و
میوه ها می روند
و من نمی فهمم
چرا تمام نمی شود
دعای دست درخت؟
-------------------------------
بند هشتم از شعر:" این که تو می گویی عشق نیست " از علیرضا قزوه در وبلاگ :عشق علیه السلام .

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

یکی هم برای دیپلم

silent logos در بارۀ زن و لزوم پرداختن به آن و چند و چون آن در کشور مان در این ایام چیزی نوشته و سوُ الی کرده است.به نظر من تا احترام به حقوق فرد در فرهنگ ما نهادینه نشود ، تأمین حقوق زن سامان درستی نخواهد یافت.برخی اقدامات از روی ناچاری است ، مثل حضور زنان در دانشگاه و کسب و کار و محصول برنامه ریزی و این حرفها نبوده است.برخی اقدامات هم در اصل به مثابه ژستی در دنیای امروز است: که یعنی ما هم بله!
سال شصت و هشت رفته بودیم به یک روستا و با عضو شورای روستا صحبت می کردیم. در این اثنا پسر ده - دوازده ساله اش را دیدیم . پرسیدیم : مگر پسرت مدرسه نمی رود؟ گفت: نه. این برای گوسفنداس.البته داریم ! یکی هم گذاشتیم برای دیپلم!

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

در جستجوی پر

وقتی به ماه نگاه می کنی....
آن بالا ...در آسمان
و گاه که می شنوی پرنده را
هنوز آنجا .... می خواند ، اما آرام
از دور مراقب است...
پرسان ما کجاییم...!
وقتی باد می وزد
و اینجا توفان می آید
باران ...از پنجره
به یاد می آوری؟
دست های ما با هم...
ترس ... و خنده ...
و من اینجایم
به دنبال یک خاطره .. یک پر
تنها دوان ...
جمع آوری آنها ... یکی پس از دیگری
دوان به هرسو...
آیا تو آنجایی؟
------------------------
Hashem Scribbles

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

رقص روسی

اگر هنگامی که همسرم می خوابد
و بچه و کاتلین
در خوابند
و خورشید در مه ابریشمین قرص سفید درخشانی ست
تابان از فراز درخت ها ، -
اگر من در اتاق شمالی
جلوی آیینه برقصم ، مسخره وار
پیراهنم چرخان دور سرم
و آرام برای خود می خوانم:
" من تنهایم ، تنها ،
زاده شدم برای تنهایی
پس ! من بهترینم "
اگر در برابر سایه های کم فروغ نحیف
بازو ها ، چهره ،
شانه ها ، پهلو هایم را
بستایم ، -
چه کسی خواهد گفت
من نابغۀ خوشحال خانواده
نیستم؟
WILLIAM CARLOS WILLIAMS

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

باید زندگی کرد *

من این دنیا را دوست دارم.همین دنیایی که هرکس به چیزی می خواندش .
من این دنیا را دوست دارم ، چون به من فرصت داده است برای رشد ،
آموختن ، دوست داشتن ، یاری کردن هم .
ما همین امروز فردای خود را می سازیم . مگر نه اینکه آن فردا تجسم اعمال امروز ماست ؟
پس چرا تنها فرصت خود را چنین به هدر می دهیم ؟
نگویید این دنیا پر است از زشتی و شر . اگر زشتی و شر نباشد زیبایی و خیر معنا ندارد .
به این کار ندارم که شر عدمی است و خیر حقیقت مطلق ، و اینکه نباید به دنیا دل خوش داشت
و دنیا محل گذر است و ما مسافریم وچه وچه وچه . همه درست .اما تنها اینجاست که فرصت
زندگی هست . آنجا دیگر فرصتی نیست .
پس بیایید زندگی کنیم و خوب زندگی کنیم .بیاموزیم . دوست بداریم . یاری کنیم .
باید زندگی کرد .
------------------------------------------------------
* - دهۀ پنجاه رمانی چاپ شد به نام " باید زندگی کرد " از کسی با نام مستعار احمد سکانی .
اهل فن او را می شناختند اما من نشناختم . گویا دیگر هم چاپ نشد .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

چند نامه قدیمی یافتم ......

رابیندرانات تاگور 1913

چند نامه قدیمی ام را که بدقت در صندوقچه ات پنهان شده ، یافتم
چند بازیچه کوچک برای بازی با خاطراتت.
تو با دلی بی قرار کوشیدی این چند بی بهاء را
از جریان متلاطم زمان که ستاره ها و سیاره ها را پاک می شوید
پنهان سازی و بگویی " اینها مال منست" ، افسوس
حالا کسی نیست که آنها را بخواهد
کسی که قادر به پرداخت بهایشان باشد
آنها هنوز خاموش اینجایند .
آیا در دنیا عشقی هست که ترا از زوال مطلق برهاند؟
همچون عشق تو که این نامه ها را با چنان بیم و امید حفظ کرد؟
آه بانو
دمی کنار من آمدی و مرا به راز بزرگ زن
در قلب آفرینش ، رساندی
کسی که همواره سیلان شیرینی اش را به سوی خدا باز میگرداند
او که در تلاطم آبها می رقصد و در روشنایی صبحگاه می خواند
آنکه با امواج خیزان ، تشنگی زمین را فرو می نشاند
و مهرش در باران آب می شود
آنکه در او یگانه ابدی
از لذتی که نه بیش می تواند خوددار باشد
و سرشار می شود از رنج عشق
به دو شکسته می شود.
------------------------------------------
با الهام از "From Berkely" که نامه های قدیمش را پاک کرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

سرود تارکین*

وقتی به جنگل میروی و صدای یک عقاب دم بلند را می شنوی که به اطراف می نگرد ، او را خواهی دید .
وقتی در جنگل قدم میزنی ، وقتی بر سبزه ها پا می نهی و فرو میروی در آنها که راه تو را سد کرده اند ، به نرمی از لابلای درختان عبور کن.
بنگر. زیرا تو نور آراینده سبزینه ملایم چهره ات را لمس می کنی . گرمای آنرا بخاطر داشته باش .
وقتی در جنگل می ایستی ، نفس عمیق بکش . عطر میشن و ساسافراس ** را ، جسمانیت مرطوب شاخه های پوسیده را ، بو کن .
اگر لذت می بری عمیق تر نفس بکش ، زیرا به ملاقات باد آمده ای .
اگر طالبی در باره باد بیشتر بدانی ، از کوه بالا برو .زیرا من آنجا هستم . ولی اگر می مانی ، برای ایستادن در جنگل ، پنجه هایت را در زمین فرو کن . راحت میان برگها دراز بکش و زمین زیرپایت را حس کن . با دستهایت آنرا چنگ بزن . بر شانه ها و کمر و پشتت ، احساسش کن . به هر برگی که پوستت لمس میکند ، دقت کن . رطوبت زمین ، تأثیر سرمای لذت بخش را حس کن .
غلت بزن . دستها ، سینه و شکمت را به زمین فشار بده . انگشتانت را زیر خاک برگها فرو ببر . گوشت را به آن بچسبان . گوش کن . ورای تپش های قلبت گوش کن . بشنو ، زیرا تو مرا خواهی شنید .
وقتی که آب شیرین را به لبهایت میرسانی متفکرانه بنوش ، نه از روی عطش . زیرا آواز را درک نمی کنی .نهر قطعا می خواند . هر نت ، هر اکتاو عالی و بی نقص ، مثل حس لایزال جامی از شراب . گرچه صدها بار خوشتر . متفکرانه بنوش . به جد گوش کن . زیرا میتوانی مرا بشنوی .
وقتی میتوانی بشنوی ، پس خواهی دید . اگر آنقدر نزدیک هستی و هنوز نمی توانی ببینی آنگاه نور سبزینه ترا خواهد زد ، سیلی به صورتت می زند تا بیدارت کند .
اینجا جایی ست که من بیش از همه درنگ می کنم . اینجا جایی ست که تو مرا خواهی یافت .

گاری کاگانوف
----------------------------------------------
*- تارکین نام منطقه ایست بکر با جنگلهای پرباران در تاسمانیا .
**- میشن و ساسافراس نام دو گونه درخت است .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

آتش زندگی

من طبیعت را دوست داشتم ، و با طبیعت ،هنر را ;
من دستهایم را با آتش زندگی گرم کردم ،
آتش فرو می نشیند ، و من آماده پروازم .
Walter Savage Landor
----------------------------------------------
برای ماهی های فلسفه خوان و کلاغ های منطق دان.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

کتاب

زندگی کتابی ست
که هر روز ورق می خورد
و کسی پای آن
چیزکی می نویسد.
ببین!
استری را
که ورق می زند
و چه می جوید!
ببین!
کودکی را
که خطوط سادة درهمش
نقش فرداست.
این کتاب خاک گرفته را
بردار
و بر ورق امروز
به یادگار
چیزی بنویس
خطی بکش
رنگی بزن.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

no title

We are the learned few, the two or three
Who make the rules, who read the books
That tell us how humane we’ve made this life
Valerie Trueblood

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

صداقت

اگر شما حقیقت را در باره خودتان نگویید،نمی توانید
راجع به دیگری بگویید. ویرجینیا وولف

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

روشنی،من،خاطره

آب
دانة بشکفته
خاک.
من
ذهن باران خورده
پاک.
شب
ستاره
فرصتی در آسمان.
روشنی
من
خاطره در عمق جان.
**********************
به دعوت Dear Teacher قلمی شد.

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

پدر، به خاطر اشکهایش


الجديد سال دوازدهم، شماره 55/54 فرج احمد بيرق دار
مترجم انگليسي : Pauline Homsi Vinson

مطمئن نيستم به عنوان يك پدر، موفق بوده يا شكست خورده‌ام. در واقع شرايط من امكان كاوش كلي در اين باب را فراهم نساخته است. زماني كه دخترم متولد شد، مخفي شدم و قبل از آن كه چهار سالش تمام شود، بازداشت شدم.
پنج سال اول دوران حبس را بدون دسترسي به اخبار و بدون ملاقات گذراندم. به رغم همه آنها، احساس مي‌كنم به خاطر اشك‌هایم پدر هستم .
وقتي كه مخفي بودم، سعي مي‌كردم هرازگاهي دخترم را ببينم. عادت داشتم ]نام[ او را صدا بزنم و او با يكي از بسيار نام‌هاي مستعاري كه من انتخاب كرده و بنا به شرايط گوناگوني عوض كرده‌ام، جوابم دهد. يادش داده بودم هرگز در برابر ديگران مرا ”بابا“ صدا نكند. او به خوبي اين احتياط را رعايت مي‌كرد مگر وقتي كه چيز بخصوصي مي‌خواست. مثلاً اگر مادرش به او اجازه نمي‌داد نوشابه بخرد، به سوي من برمي‌گشت و مصرانه و با صدايي بلند مثل يك نوار كاست گير كرده تكرار مي‌كرد : ”بابا، بابا، بابا“. او از تكرار باز نمي‌ايستاد تا به خواسته‌اش برسد يا اقلاً قول بگيرد كه سرانجام به خواسته‌اش خواهد رسيد. پس از اين كه مادرش بازداشت شد، من فقط دو بار دخترم را ديدم. وقتي با من بود، بزرگترين ترسم اين بود كه امنيت من مورد تهديد واقع شود و ناگزير از فرار شوم. من از ]لزوم[ تنها گذاشتن او نگران بودم، در حالي كه او فقط نام مستعار مرا مي‌دانست و به زحمت مي‌توانست نام خودش را درست تلفظ كند. آنوقت مي‌ترسيدم نكند براي هميشه او را از دست بدهم. آن زمان دخترم كيف كوچكي داشت. نمي‌دانم چه كسي به او داده بود، ولي به نظر مي‌رسيد خيلي مواظب است آسيبي به آن نرسد. كيف را باز كردم و كاغذ كوچكي درون آن نهادم. در اين كاغذ به وضوح نام كامل دخترم و نشاني خانواده‌ام را نوشته بودم. به دخترم تأكيد كردم هرگز نبايد آن قطعه كاغذ را پاره كند يا آسيبي برساند. در آن روز خاص من بايد مراقب اموري مي‌بودم كه ماندن دخترم را با من دشوار مي‌ساخت. بنابراين او را به خانمي از دوستانم سپردم كه قرار گذاشت كسي را بيابد كه دخترم را غروب به من بازگرداند. وقتي دخترم بازگشت، كيف و كاغذ هر دو گمشده بودند!
”پرسيدم كاغذ كجاست عزيز دلم؟“ در حالي كه كف دست‌هاي خالي‌اش را در هوا بالا مي‌آورد، گفت : ”گمشده‌اند“. اين آخرين تصويري بود كه قبل از توقيف شدن از دخترم داشتم. او غالباً راجع به مادرش از من مي‌پرسيد. صدايش مي‌شكست و چشمانش از من بازخواست مي‌كرد. در چنين مواقعي بغضش مي‌تركيد و غيرممكن بود مانع از ريختن اشك‌هايش شد. كوچولوي من، اين چنين نقطه ضعف مرا آشكار مي‌كرد. وقتي اولين بار بازداشت شدم، احساس كردم گويي از تمام پرسش‌هاي او خلاص شده‌ام. ولي به محض اين كه بازجويي‌ام تمام مي‌شد، پرسش‌هاي او دربارة مادرش به خاطرم مي‌آمد و با مشت به ديوارهاي سلول مي‌كوبيدم. من چه مي‌توانستم بكنم دخترم، وقتي كه آنقدر ناتوان بودم؟ ناگهان فكري به ذهنم رسید و به سرعت جايگير شد. درست است كه دخترم بازداشت نشده بود ]اما[ جدا كردن او از والدينش، جنايتي حتي زشت‌تر و غيرانساني‌تر از بازداشت من در وهله اول بود. من بايد راهي پيدا مي‌كردم براي آوردن دخترم نزد مادرش يا حتي خودم. فرض كنيد دخترم زماني متولد شده بود كه مادرش زنداني شد. در آن حالت طبيعتاً او اجازه مي‌يافت با مادرش بماند. اين ايده به نظر برخي مثل هذيان و يا ديوانگي است، ولي اين موقعيت را دینا داشت كه در زندان متولد شد و به زندگي در آنجا ادامه داد. هيچ كس با ماندن او نزد مادرش مخالفت نكرد. ممكن است فكر كنيد موقعيت دینا استثناء بود ولي فراموش نكنيد كه قبل از دینا دختر ديگري به نام ماريا همين موقعيت را داشت، او نيز در زندان متولد شد و اجازه يافت با مادرش آنجا بماند. پس چرا دخترم بايد از همان امكان محروم بماند؟ راستش من به آنچه شما راجع به من فكر مي‌كنيد كاري ندارم. مسأله، متقاعد كردن نيروهاي امنيتي براي بازداشت كودكي بود كه به زحمت مي‌توانست حرف بزند. اين حقيقت دارد كه بازداشت‌هاي سياسي، غيرانساني و تحمل‌ناپذيرند ولي اين نوع بازداشت تا حدودي موجه است، يا حداقل در وضعيت مفروض، لازم و طبيعي مي‌نمايد. به همين دليل فكر كردم از بالاترين مقام درخواست کنم و او را در باب كوتاهي در بازداشت دخترم مسئول بدانم. مهم نيست چقدر مي‌توانست بي‌رحم باشد، او به گونه‌اي خود را از اين ديدگاه انسان‌دوستانه خلاص مي‌كرد. او مجبور مي‌شد از امكانات خود براي حل اين مشكل استفاده كند. با وجود اين چگونه مي‌توانستم راهي بيابم تا درخواست كنم؟ راهي كه تضمين كند درخواست به فرد مورد نظر برسد؟
سرانجام، سال‌هاي انباشته از زندگي در اضطراب ويران‌كننده، همه چيز را با لایة ضخيمي از كرختي پوشاند. اين وضع ادامه داشت تا اين كه روزي كلكسيون بزرگي از عكس دريافت كرديم. زندانيان همه عكس‌ها را به جز يكي، مطالبه كردند. اين آخرين عكس، دست به دست مي‌گشت به اميد آن كه كسي آن را بشناسد. من تا وقتي كه همه، كارشان با عكس‌ها تمام نشده بود قصد نداشتم به هيچ عكسي نگاه كنم، ولي يكي از بچه‌ها اصرار داشت كه من عكس را در مورد كسي كه او را مي‌شناختم، بررسي كنم. ابتدا با بي‌علاقگي به عكس نگاه كردم. دختر كوچكي ديدم كه لباس صورتي نازكي روي عرق‌گير زرد تقريباً ناپيدايي پوشيده بود. قسمتي از عرق‌گير كه از زير يقة لباس دزدانه ديده مي‌شد، رنگ و رو رفته و مندرس به نظر مي‌آمد. از طرف ديگر، چهر‌ه‌اش بيشتر شبيه گل رز پرشكوفه بود. مغايرت كاملي ميان چهره و لباس وجود داشت. من گفتم : اين قيافه را نمي‌شناسم، و فكر نمي‌كنم وضعيت خانواده‌ام اجازه دهد چيزي براي من بفرستند يا حتي راهي براي رساندن به من پيدا كنند. يكي از بچه‌ها با ترديد از من پرسيد : اين ، سومر دختر تو نيست؟ ديگري افزود : قسم مي‌خورم اين خود اوست. در حقيقت، عكس تصويری از دخترم سومر را نشان می داد ولي من در خاطرم فقط مي‌توانستم او را طوري تصور كنم كه وقتي آخرين بار او را ديدم، به نظر مي‌آمد و اين نشان مي‌داد كه من سعي كرده بودم در برابر فراموشي مقاومت كنم.
پيش خودم فكر كردم سومر نمي‌توانسته آنقدر رشد كرده باشد. به هر حال با اصرار يكي از زندانيان هم‌بند دوباره عكس را بررسي كردم. نمي‌دانم چطور اين حس به من دست داد كه واقعاً اين، سومر است. كاملاً مطمئن نبودم و به همين خاطر وقتي گفتم : بله، احتمالاً اين دخترم است؛ آميزه‌اي از پريشاني و غم و درد و نوميدي را حس كردم . پس از روزها، يا شايد فقط ساعاتي يا دقايقي بود، مطلقاً مطمئن شدم كه اين بايد خودش باشد. چشم‌هاي مه گرفته‌اش گويي لبخند مي‌زد كه بگويد : من دخترت هستم. من سومر هستم. ناگهان شروع به نعره زدن و بالا و پايين پريدن كردم : بچه‌ها، اين سومر است، سومر، سومر.
اندكي بعد سوالي از عمق وجودم جوانه زد و كم‌كم همه وجودم را فرا گرفت. آيا دخترم وقتي مرا ببیند ، می شناسد؟ آيا چيزي در عمق وجودش بيدار می شود؟ يا لازم است به او بگويند : اين مرد، پدر توست و اين واقعيتي است كه تو بايد قبول كني؟ اين سؤال مرا مي‌خورد تا روزي كه سرانجام قرار شد ملاقات داشته باشم. هم‌بندهايم سخاوتمندانه سعي كردند لباس‌هاي كمتر مندرس را كه به تن من بيايد، جمع‌آوري كنند. به محل ملاقات هدايت شدم. يك به يك اعضاي خانواده‌ام را كاويدم. نمي‌توانستم روي هيچ كدام متمركز شوم، ولي وقتي ديدم دختر جواني نيمه پنهان پشت مادرم دزدانه به من نگاه مي‌كند، دريافتم او دخترم، سومر، است. همين كه به سوي او رفتم، كوشيدم خودم را به او بچسبانم تا او را بغل كنم. آن طور كه ساليان قبل بغل كرده بودم. از او پرسيدم : مي‌داني من كي‌ام؟
لبخند زد و چشمانش را بست به علامت اين كه شناخته است . گفتم : مرا مي‌شناسي چون تشخيص مي‌دهي يا چون مادربزرگ گفته به ديدن من مي‌آيي؟
گفت : نه. تشخيص دادم. چون از قبل تو را مي‌شناختم.
آه اگر آسمان‌ها باز مي‌شدند اگر فقط مي‌توانستند باز شوند و پاسخ واضحي به من بدهند . براي اطمينان بايد مي‌دانستم . در ملاقات بعدي، از مادرم خواستم بي‌پرده بگويد آيا سومر، دخترم، در حقيقت مرا شناخته بود يا نه؟
او گفت : نه تنها تو را مي‌شناسد، بلكه بايد ببینی چطور وقتي ديگران راجع به تو از او مي‌پرسند ، از شادي غش و ضعف مي‌كند. او با مباهات به آنها مي‌گفت : ”بابا فوق العاده است، من در جا او را شناختم، يك ذره هم تغيير نكرده ، تازه حالا خوش‌قيافه‌تر شده است“ .
ظرف چند ماه ديدار دخترم ، نزد من تنها شاخص گوياي روشني از تاريكي، ضعف از قوت، پريشاني از كاميابي، حبس از آزادي، شد. كوچولوي من حتي با سكوت خود مرا سيراب مي‌كرد. براي اولين بار او برخلاف رويه معمول خود، كه نوعاً آميخته‌اي از نزاكت و پرخاش بود، از من پرسيد : بابا، حقيقت دارد كه تو شاعر هستي؟
به او گفتم : تقريباً.
او گفت : پس چرا براي من يك شعر نمي‌نويسي؟
به او گفتم : بيش از يكي برايت نوشته‌ام. وقتي كه بزرگتر شدي، آنها را خواهي خواند.
او گفت : من آنها را براي وقتي كه بزرگ بشوم نمي‌خواهم. حالا برايم يكي بنويس.
من شعري برايش نوشتم كه با خاطرات و سمبل‌هاي قابل فهم براي او ترسيم شده بود. در ملاقات بعدي‌اش، به سمت من پريد و بغلم كرد. سپس در گوشم نجوا كرد : بابا، آن را از بر كرده‌ام.
من به درستي منظورش را نفهميدم، ولي بعد شعر به يادم آمد و گفتم : اگر واقعاً تو آن را دوست داري و از بر كرده‌اي، پس براي من تكرارش كن.
او هوشمندانه، با اشتياق و تند نگاهي به اطراف اتاق انداخت. بعد ، چشم‌ها پر از شرم ازین تقاضا كه او راز شعر غیرمجاز را افشا كند، به من نگاه کرد .
حاكميت ظالمان اين گونه است. آنها حتي بر اين بچه تأثير گذارده‌اند! ظرف دو سال تا این زمان، سومر هرگز براي ديدنم مأيوس نشد .
آيا حالا بايد در این باره بنويسم، يا خاطراتم را از او به جبران عدم حضورش، حفظ كنم؟ نمي‌دانستم كه غيبتش وراي همه مرزها دوام خواهد آورد . چنانست كه گويي هيچ چيز باقي نمي‌ماند مگر غيبت ، و من مثل هر زنداني‌اي قادر به قبول تسلا نيستم. به نظر مي‌رسد كه زبان پوچ است. سكوت پوچ است. حقيقت و فريب و همه چيزهايي كه ميان ایندو ست، حتي اين زندان با ديوارها و درها و پلكان‌هايش، همه چیزی نیستند مگر پوچي.
احساس مي‌كنم مثل كسي هستم كه بر فراز زماني گذشته شناور است و توسط نيروهاي خارج از كنترلش رانده شده است.
دخترم حالا يازده سال دارد و من هنوز به قدر كافي پدر بودن را تجربه نكرده‌ام. به شما گفته‌ام كه وقتي دخترم به دنيا آمد، من مخفي بودم، كه وقتي او تقريباً چهار ساله بود، بازداشت شدم، و اين كه پنج سال اول حبسم را بدون دسترسي به اخبار يا ملاقات گذراندم. به رغم همة اين‌ها، شايد حتي به واسطة اين‌ها، احساس مي‌كنم به خاطر اشک‌هایم پدر هستم .

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

رؤیاهای بازیافته


فرج احمد بيرق دار شاعر و روزنامه‌نگار سوري در 31 مارس 1987 توسط اطلاعات ارتش به جرم عضويت در حزب اقدام كمونيستي بازداشت شد. او تقريباً هفت سال به صورت مجرد نگهداري و در خلال اين مدت شكنجه‌ها را تحمل كرد. او در 17 اكتبر 1993 در دادگاه عالي امنيت دولتي محكوم به 15 سال حبس گرديد. بيرق دار دو مجموعه شعر منتشر كرده است : تو تنها نيستي (1979) و رقصی جدید در محکمة دل (1981).
او برنده جايزه Hellman Hamett در سال 1998 و جايزة آزادي نوشتن از انجمن قلم امريكا در سال 1999 گرديد.
فرج بيرق دار در 16 نوامبر 2000 در پي عفو عمومي از سوي رئيس جمهور سوريه آزاد شد. این شاعر و روزنامه‌نگار 49 ساله، زندان را 14 ماه قبل از پايان محكومت 15 ساله خود بدون تعهد به دست كشيدن از فعاليت سياسي، ترك كرد.

سخنان فرج بيرق دار در كنفرانس خبري 28 نوامبر 2000
من با آغوش باز به شما درود مي‌فرستم و قلبم آكنده از صداي زنگ‌هاي شادي‌بخش است. فاصله ميان كابوس و رؤيا مساويست با فاصله ميان زنداني و آزادي و من نمي‌دانم چگونه حق‌شناسي خود را به شما و صدها تن از دوستاني كه مرا در گذر از رودخانه كابوس به رودخانه رؤيا ياري كرده‌اند، ابراز كنم. من به خوبي مي‌دانم سركوب در همه دنيا هست و آزادي هم بايد همه جا باشد. همچنين اميدوارم حال که تا حدي آزادي‌ام را بازيافته‌ام، مرا در حلقة خود بپذيريد تا آن كه راه را به اتفاق هم طي كنيم. زيرا، اگرچه اكنون خارج از زندان هستم، در كشور خودم و در بي‌شمار جاي ديگر، هنوز بسياري در بند مانده‌اند. دوستان عزيزم! قطعاً من و روزنامه‌نگاران توقيف شده از توجه ويژه شما و بي‌شمار سازمان‌ها و اشخاص ديگر بهره‌مند شده‌ايم. بايد يادآور شوم كه اين امر ما را از چنگال فراموشي، اين مرگ سمبليك كه زندانيان را بسيار تهديد مي‌كند، رهانيده است. من پس از آثار بسيار راجع به مرگ، حالا دوست دارم درباره خواهرش، زندگي ، بنويسم. بله ... من آماده براي مرگ به زندان وارد شدم و حالا من هستم، چهارده سال بعد، سرانجام با رؤياهاي بازيافته، آماده براي زندگي. همان گونه كه شن‌زار فقط با سراب يكي مي‌شود، بنابراين، رؤيا بايد با آزادي پيوند يابد. يك بار ديگر درود و سپاس من به همه شما و آن صدها دوستي كه مي‌شناسم يا نمي‌شناسم.
دوست شما فرج بيرق دار.
*************************
به زودی مطلبی از این نویسنده و شاعر برای دوستان آماده می کنم.


۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

بدون عنوان

به راستی،روا می دانم که عاشقم
گونه ام را ببوسد،
و بوسه ام را به او ارزانی بدارم
که آنرا طلب می کند.
************************************
نقل شده است که این کلمات بر روی یکی از جامه های ولده بنت المستکفی
دختر زیبای فرمانروای قرطبه در اندلس( کوردوبا در اسپانیا )قلابدوزی
شده بود.او در قرن یازدهم گرداننده انجمن های ادبی روزگار خود بود.

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

شادی آغاز

ای خوشا شادی آغاز و خوشا صبح دما
ای خوشا جاده و در جاده نهادن قدما
ای خوشا رفتن و رفتن ،تک و تنها رفتن
چوبدستی به کف و دل تهی از هرچه غما
ای خوشا راهکی از دره سوی قله کوه
که برو ابر فشانده ست به نوروز، نما
از همه تا همه بارانک خردی که ازو
سنگ سیراب ، ولی خاک زند دم زکما
ای خوشا رستن نوبرگ ،بر آن بید کهن
که توان خورد به شادابی رویش قسما
سبز بادا و خوشا در سفری روحانی
رفتن از برگ شقایق سوی شاهسپرما
سفر از قطره باران به سوی دریا بار
همره موجک زیری که کنون گشته بما
چشم بد دور و شگفتا که برین سبزا سبز
از همه تا همه یک نقش و هزاران قلما
لحظه ولوله برگ سپیداران بین
که سپیدیش به سبزی شده نک متهما
رای رویین تنی آورده مگر بازه کوه
که بزه کرده کمان،صبح دمان،روستما
شارح حکمت اشراق شد آن قطره به برگ
کز اشارات دهد شرح هزاران حکما
قطره آویخته از برگ و برو تابش صبح
راست چون فرصت من،بین وجود و عدما
راستی لحظه دیداری هرگزیابی ست
که به فرسنگ گریزد زتو انبوه غما
نگهت شاد و دلت شاد و سخن هایت شاد
شادیی این همه در فرصت یک صبح دما
همچو خیام مشو غافل از ایام و بدان
لحظه ای را که در آن نیست غمی مغتنما
تا نه بس دیر،درین حشمت و تمکین نزید
شاخ بادام که بر خاک فشاند درما
برگی از دفتر عیش است به تقویم حیات
ورق لاله که از باد شد آنک دژما

************
سنت شعر کهن قافیه سالاری بود
که کشانید بدین وادی پرپیچ و خما
کردم آغاز ز گفتار برشت و اینک
به منوچهری اگر ختم شد از من مرما
"نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنش"
ای خوشا طیب ختاما و خوشا مختتما

شفیعی کدکنی

-----------------------------
این شعر زیبای ادیب یزرگ کشور مان را پیشکش همه دوستان می کنم
هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز.هرجا که هستید و با هرکه هستید


۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

یاد من ترا فراموش

کارون ترا به یاد دارد
چهره ات در آیینه آب
باقی مانده ست
گاهی که خیره به آرامش آن
آرام می شدی
نجوای کارون،بی صدا
شکستن بغضی است
دیرپا در گلو
که به گوش کسی نمی رسید
یا انفجار هلهله شاد
کودکان است
بر شانه خیس پدر
که به اوج می رسید
این صبور بزرگ نجیب
وام دار انتظار صیاد است
از سخاوت ماهی در چشمه های تور
کارون ترا می خواند
خود را عاشقانه
در آغوشم رها کن
گرمای تو از من
خنکای من از تو
کارون همان است
آرام و سر بزیر
بخشنده و راز دار
صبور و جاری
کارون
مرا
ترا
همه را
به یاد دارد
-----------------------------------
تقدیم به همه کسانی که کارون را دوست دارند، بخصوص تو که می دانم دلت برای کارون تنگ شده است

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

اینجا به اسب ها شلیک می کنند

اسب سفید
چه شد؟
مگر نگفتند کسی به اسب ها شلیک نمی کند؟
پدرم می گفت
نمیدانم چرا اینطور شد
نگذاشتند
و در گوشم گفت
به هیچکس نگو
و پدر بزرگ هم
همینه بچه!لابد مصلحته
شما نمیدونید
ولی ما میدونیم
می فهمیم
که همین نیست
که مصلحت این نیست
که اینطور نمی مونه
حالا به همه گفتم
بازم منتظرم اسب سفید

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

در راه،بر راه

راه رو باش
روندة همیشه
به راه خود
وگر خود راه باشی
رونده تویی
راه تویی
در راه تویی
بر راه تویی
آنوقت راه ها
به آن "بی سو"ی "همه سو" ختم می شود
و دلت پر از رد اوست
چه خوب بر حیات جاری می گذری
که برای شکفتن بی قرار است
یا در آغوش موج آرام
و در آن
سنگ هایی ست سبز
که نگاه نجیب ترا
با جمعیت خاطر
به خندة پسینیان پیوند می دهد
راه رو باش
روندة همیشه
اما من
از وقت رفتن
دلم می گیرد

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

هندسة عشق

زندگی امتداد چیزی نیست

مکان هندسی کسانی است

که فاصله شان از خدا

به یک اندازه است

زندگی ما

دایره های متداخل رقصان است

دور مرکز خود تکرار کنان

خوش به حال آنهاکه

شعاع دایره شان کوچک است

و رقصشان تند تر

چرا دور شویم؟

از حبل الورید نزدیک تر است

آواز وصل بخوانید

یا من قرب من خطرات الظنون

دلم می خواهد

خطی باشم بی منتهی

به موازات همة خط ها

در امتداد مسیر بازگشت

رو به آن لامکان

و تلاقی بکنیم در او

دلم می خواهد

فصل مشترک

صفحة دل کسانی باشم

که دوست می دارند

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

شکست خورده اما پیروز

در طول تاریخ بشر جنگ هایی میان ملت ها و دولت ها رخ داده است که نتیجه آن غلبه یکی بر دیگری است.اما در این میان گاهی آنکه مغلوب است،پیروز می نماید و آنکه غالب است،شکست خورده.چرا که مغلوب روحیه ای برتر دارد و غالب هراسان است.یکی از این مواقع ،جنگ ناپلئون با الکساندر تزار روس در 1812 است.ناپلئون با ارتشی بزرگ وارد خاک روسیه می شود و می پندارد همانند اتریش و آلمان و افریقا هر جا وارد شود،مردم تسلیم شده اورا پذیرا می شوند.اما چنین نشد.قبل از ورود به سمولنسک مردم شهر را ترک می کنند و همه چیز به آتش کشیده میشود.ارتش روس دست به عقب نشینی می زند.در بارادینو جهنمی از آتش بر سر روس ها گلوله باران می شود و هشتاد هزار نفر کشته می شوند.پس از هشت ساعت نبرد بی وقفه،ناپلئون هنوز روس ها را مقاوم می بیند.سر خورده می شود چرا که روس ها چهره شکست خورده ندارند و او خود را پیروز نمی یابد. " روحیه ارتش فرانسوی بسیار خراب بود.ارتش روسیه در عرصه بارادینو پیروز شد اما پیروزیش از آن دست نبود که با به غنیمت گرفتن تکه پارچه های بسته به سر چوبهایی که پرچم نامیده می شودیا به نسبت وسعت زمینی که افراد روی آن ایستاده بودند و ایستاده اند معین می شود،بلکه پیروزیشان پیروزی روانی بود،از آنگونه که حریف به برتری روحیه دشمن و ناتوانی خود تعین می یابد ........ پیامد مستقیم نبرد بارادینو فرار بی سبب ناپلئون از مسکو بود ..... که اول بار در بارادینو سنگینی ضربه دست حریفی را که قدرت روحی بیشتری داشت بر خود احساس کرده بود ........ ارتش روسیه هر قدر بیشتر به عقب نشینی ادامه می دهد احساس کینه نسبت به دشمن در سینه افرادش شعله ور تر می شود.در بارادینو در گیری صورت می گیرد،هیچ یک از ارتش ها متلاشی نمی شود اما ارتش روس بلافاصله پس از برخورد مجبور به عقب نشینی است ........ ارتش روس تا 120ورست فراسوی مسکو به عقب نشینی ادامه می دهد.فرانسویان به مسکو می رسند و همان جا می مانند.طی پنج هفته پس از این اشغال هیچ نبردی روی نمی دهد.فرانسویان از جای خود تکان نمی خورند ...... و ارتش فرانسه به ناگاه بی آنکه هیچ اتفاق تازه ای روی داده باشد پا به گریز می نهد و باز می گردد. " ناپلئون در مسکو منتظر آمدن نمایندگان مردم بود تا با آنان از آزادی و جمهوری سخن بگوید.ولی هیچکس نیامد.اساسا در شهر بجز اندکی باقی نمانده بودند.شهر خالی البته در آتش می سوزد.ناپلئون بر شهر مسکو مسلط شد اما بر مردم نه. " فرانسویان در 1812 در بیرون مسکو بر ارتش روس پیروز می شوند و مسکو را تصرف می کنند و پس از آن بی آنکه نبردی روی دهد نه روسیه بلکه ارتش ششصد هزار نفری فرانسه از بین می رود ...... آنچه در این جنگ بزرگ از نبرد بارادینو تا اخراج فرانسویان از مسکو روی داد گواه آن است که پیروزی در یک نبرد نه تنها موجب تصرف کشوری نیست بلکه حتی نشان پایدار تصرف هم نیست.گواه آن است که قدرتی که سرنوشت ملتها را معین می کند در دست فاتحان نیست و حتی لشکر کشی و جنگ نیست که آن را معین می کند،قدرت تعیین سر نوشت ملتها در جای دیگری است. "
فردا بیستم صفر است و یکی دیگر از این مواقع که در آن مغلوب پیروز است و غالب شکست خورده.
------------------------------------------------------------
نقل قول ها از کتاب جنگ و صلح اثر تالستوی ترجمه سروش حبیبی است

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

آه از این همه .....

آه از این شر مدام
بغداد،کنیا،غزه
ارهابی،قحطی،محاصره
فرقی نمی کند چطور و چگونه
مردن آسان شده
نگو بد روزگاریست
من می فهمم
که بدی چیست
و بد کار کیست
به روزگار چه؟
و به خدا هم
زندگی و مرگ آفرین
مردن را چنین نخواسته
پس به نام او
دروغ بزرگ چرا؟
نقاب خشونت بر چهره کیست؟
که آنان در آکادمی
نقشه تمدن خدا را
غرق در خون ترسیم می کنند
هر چند با من بشارت گفتگوست
اما گوش شنوا کم است
روزی گفتند
حتی فقر،جنگ است
امروز،هنوز هم
آه ازاین دور باطل
اگر فقر،آنگاه جنگ
اگر جنگ،آنگاه فقر
آجر می شود نان زندگی
جایی که مردن چو آب خوردن است
صلح از کجا
با این همه گرسنه؟
آه از این شر مدام
و هر روز
صلح در سرزمین سلام
به شهادت می رسد
آه از این همه.....

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

".........این مجلس هفتم بخدا"

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

test

Hi; this is a test post. be good you all.