سلام حس کردم یکی خلوت کرده با خودش. تو سکوت، داره به خاطره هاش فکر می کنه. با خودم گفتم چه جوری بشکنه این خلوت بهتره. حس کردم بهتره یه دوباره باشه، یه ناگهان.
من همیشه چشم براه یه اتفاق بوده ام یه دوباره یه ناگهان و تو از راه می رسی با حلقه ی لرزان اشک در چشمانت و نگاهی که همه ی خاطرات من است از پشت پنجره ی زمان به تو می نگرم یک نفر از روبرو می آید که تمام سلول های تنش می لرزند می خواهد بگوید سلام زل می زند به چشمان تو چون نگاه مسافری به شهر خویش مسافری که هر گز برنخواهد گشت در یک لحظه زمان می ایستد کش می آید و فرو می ریزد در لحظه ای که به مرگ بسیار نزدیک است از تو می گذرد . . .
سلام مسعود جان این Dear Teacher کیه؟ منم؟ چه اسمی برام گذاشتی ها؟ و این کار زیبا را برای "شب" نوشتی ؟ خوب من به خودم و دعوتم گرفتم دیگه ... کار از کار گذشت... لینکت را هم می گذارم. و... کلاغ هم دیر آمده توی باغ... این خوبه یا بد؟
خیلی این زیباست... نه فقط برای اینکه ستاره شب را به ما نشان می دهد که یه فرصته ... مثل همان فرصت دانه ای که جوانه می زند... مثل همان فرصت خاطره ای که در عمق جان جوانه می زند و می شود یک شعر ... مثل همان فرصت تصویری که در یک ذهن باران خورده می شود یک زندگی... بلکه برای اینکه به من بار دیگر نشان داد... چطور گاهی جوانه ها صبر می کنند تا دست باد یا باران یا باغبان یا یک رهگذر، آنها را به دنیا دعوت کند.... چطور گاهی ستاره ای، ناهید وار نمی درخشد و منتظر نگاه عاشق یک ستاره شناس یا یک خواب-رمیده-از-چشم می ماند... و چطور گاهی خاطره ای سالها پشت در احساس می ماند تا شاید زنگی به صدا درآید... یکی از زنگ های شبانه ی ذهن... باشی همیشه...
سلام معلم عزیز دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! بله خوب گرفتی و درست گرفتی! این کلاغ مال همین باغه!.باغ که بدون کلاغ باغ نیست.هرکی بگه ،تو باغ نیست.
۷ نظر:
تو
گریه
دوباره، ناگهان...
سلام شازده کوچولو
اگر می خواهی شعر را کامل و تمام کنی،به همین سیاق، یک بیت دیگر کم دارد.
ممنون
سلام
حس کردم یکی خلوت کرده با خودش.
تو سکوت، داره به خاطره هاش فکر می کنه.
با خودم گفتم چه جوری بشکنه این خلوت بهتره. حس کردم بهتره یه دوباره باشه، یه ناگهان.
من همیشه چشم براه یه اتفاق بوده ام
یه دوباره
یه ناگهان
و تو از راه می رسی
با حلقه ی لرزان اشک در چشمانت
و نگاهی که همه ی خاطرات من است
از پشت پنجره ی زمان به تو می نگرم
یک نفر از روبرو می آید
که تمام سلول های تنش می لرزند
می خواهد بگوید سلام
زل می زند به چشمان تو
چون نگاه مسافری به شهر خویش
مسافری که هر گز برنخواهد گشت
در یک لحظه زمان می ایستد
کش می آید
و فرو می ریزد
در لحظه ای که به مرگ بسیار نزدیک است
از تو می گذرد
.
.
.
من
تردید
بیا، برو، بمان
من نمی دونم بیت بعدی چیه
تو چی حس می کنی؟
شازده !
همانطور که می خواستی تموم شد.
باز هم ممنون
سلام مسعود جان
این Dear Teacher کیه؟ منم؟ چه اسمی برام گذاشتی ها؟ و این کار زیبا را برای "شب" نوشتی ؟
خوب من به خودم و دعوتم گرفتم دیگه ... کار از کار گذشت... لینکت را هم می گذارم.
و... کلاغ هم دیر آمده توی باغ... این خوبه یا بد؟
خیلی این زیباست... نه فقط برای اینکه ستاره شب را به ما نشان می دهد که یه فرصته ... مثل همان فرصت دانه ای که جوانه می زند... مثل همان فرصت خاطره ای که در عمق جان جوانه می زند و می شود یک شعر ... مثل همان فرصت تصویری که در یک ذهن باران خورده می شود یک زندگی...
بلکه برای اینکه به من بار دیگر نشان داد... چطور گاهی جوانه ها صبر می کنند تا دست باد یا باران یا باغبان یا یک رهگذر، آنها را به دنیا دعوت کند....
چطور گاهی ستاره ای، ناهید وار نمی درخشد و منتظر نگاه عاشق یک ستاره شناس یا یک خواب-رمیده-از-چشم می ماند...
و چطور گاهی خاطره ای سالها پشت در احساس می ماند تا شاید زنگی به صدا درآید...
یکی از زنگ های شبانه ی ذهن...
باشی همیشه...
سلام معلم عزیز
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
بله خوب گرفتی و درست گرفتی!
این کلاغ مال همین باغه!.باغ که بدون کلاغ باغ نیست.هرکی بگه ،تو باغ نیست.
برقرار باشی.
ارسال یک نظر