۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

آتش زندگی (*)

ریچارد رورتی
در مقاله ای به نام "پراگماتیسم و رمانتیسیسم" سعی کردم "استدلال دفاع از شعر" شلی را بازگویی کنم . آنجا گفتم در قلب رمانتیسیسم این مدعا وجود داشت که خرد فقط می تواند مسیری را دنبال کند که تصور در آغاز گشوده است . تصور نباشد، واژه های تازه نیست . واژه نباشد، خردگرایی نیست . چنان واژه هایی نباشد، تحول اخلاقی یا روشنفکرانه نیست .
من آن مقاله را با مقایسه توانایی شاعر در ارائه زبان غنی تر به ما، و تلاش فیلسوف در حصول دستیابی غیر زبان شناختی به موجود واقعی ، به آخر رساندم . رویای افلاطون از چنان دستیابی ای ، خود یک دست آورد بزرگ شاعرانه بود . ولی به نظر من در زمان شلی ، این امر دیگر رویا نبود . امروز ما بیشتر از افلاطون قادر به تصدیق محدودیت مان هستیم در قبول آن که هرگز در ارتباط با چیزی بزرگتر از خودمان نخواهیم بود. در عوض امید آن داریم که زندگی انسان اینجا در روی زمین غنی تر از قرون گذشته خواهد شد زیرا زبان مورد استفاده توسط نسل های پس از ما منابع بیشتری خواهد داشت تا آنچه نسل ما داشت . واژگان ما پشتیبان آنها خواهد بود همچنانکه واژگان پیشینان پشتیبان ماست .
در آن مقاله ، به گونه نوشته های پیشین، شعر را در معنایی موسع بکار بردم.من اصطلاح "شاعر قوی" از هارولد بلوم را علاوه بر شاعرانی همچون میلتون و بلیک،برای پوشش دادن نثر نویسان ابداع کننده بازی های جدید زبانی چون افلاطون،نیوتن،مارکس،داروین و فروید بسط دادم . معادلات ریاضی یا استدلال های قیاسی یا روایت های دراماتیک یا ( در مورد نظم نویسان) ابداعات عروضی از جمله این بازیهاست ، لیکن برای مقاصد فلسفی من تمایز میان نثر و نظم نامناسب بود .
اندکی پس از اتمام " پراگماتیسم و رمانتیسیسم " مبتلا به سرطان لاعلاج پانکراس شدم . چند ماه پس از اینکه اخبار بد را فهمیدم ، با پسر بزرگم و یکی از عموزادگان عیادت کننده ، به قهوه نوشیدن گردهم آمدیم .
پسر عمو ( کشیشی از فرقۀ باپتیست ) از من پرسید که افکارم به موضوعات مذهبی متمایل شده است و من گفتم نه . پسرم پرسید " خوب در بارۀ فلسفه چه؟ " . پاسخ دادم " نه " ، نه فلسفه ایکه نوشته بودم و نه آنچه که خوانده بودم به نظر نمی رسید ارتباط خاصی با وضعیت من داشته باشد . من نه نزاعی با استدلال اپیکور دارم که ترسیدن از مرگ نامعقول است و نه با پیشنهاد هایدگر که آنتوتئولوژی منجر به کوشش در طفره رفتن از مرگ میشود . اما نه ataraxia ( آزادی از اختلال ) و نه sein zum tode ( رو به سوی مرگ داشتن ) مرتبط به نظر نمی رسیدند .
پسرم پافشاری کرد : " هیچ از آنچه خوانده ای قابل استفاده نبود؟ " من لو دادم " بله ، شعر " . او پرسید : " کدام شعر ؟ " . من دو موضوع قدیمی نقل کردم که اخیراً از حافظه بازیابی کرده و به طرز شگفتی از آن به وجد آمده بودم ، ابیات بسیار معروف از " باغ پراسرپین " سوین برن :

ما با مختصر سپاسی ، سپاس می گذاریم
خدا هرچه می خواهد باشد
که هیچ زندگی ای تا ابد نمی پاید،
که مردگان هرگز بر نخواهند خاست،
که حتی خسته ترین رودخانه
جایی مطمئن به دریا می ریزد .

و " در هفتاد و پنجمین روز تولدش " از لندور :

دوست داشتم طبیعت را ، و مقدم بر طبیعت ، هنر را ،
من با آتش زندگی دست هایم را گرم کردم ،
اینک فرو می نشیند ، و من آمادۀ رفتنم .

من در آن پیچش های آرام و آن اخگرهای ناپایدار ارامش یافتم . شک دارم که هیچ نثری در مقایسه با آنها قابل نوشتن می بود . نه فقط تشبیه بلکه وزن و قافیه لازم است که آن تأثیر را داشته باشد . در چنین ابیاتی ، این سه با هم می نشینند تا میزانی از ایجاز و نیز تأثیر بیافرینند که فقط نظم می تواند به آن دست یازد . حتی بهترین نثرها در برابر تأثیرات ابداعی و شکل گرفته توسط شاعران ، ارجحیت ندارند . اگرچه در لحظات خاصی از زندگیم قطعات گوناگونی از شعر معنای بسیاری داشته اند اما نه خودم هرگز قادر به نوشتن چیزی بوده ام ( جز در تند نویسی غزل ها در طول گردهمایی کسل کننده اساتید – نوعی از بیدقت نویسی ) و نه می توانم با کار شعرای معاصر برابری کنم . وقتی شعر می خوانم ، بیشتر ناشی از علائق نوجوانی است . گمان می کنم که ارنباط دوگانه من با شعر و شاعری ، در این معنای محدود تر ، نتیجه ای از عقدۀ اودیپ ایجاد شده از داشتن پدری شاعر است . ( نگاه کنید به جیمز رورتی ، کودکان خورشید . مک میلان . 1926 ) . ممکن است اینطور باشد ولی حالا آرزو می کنم کاش سهم بیشتری از زندگیم را با شعر گذرانده بودم .
این نه به دلیل حسرت از دست دادن حقایق غیر قابل بیان بصورت نثر است . چنان حقایقی وجود ندارند ، چیزی در بارۀ مرگ وجود ندارد که سوین برن و لندور می دانستند ولی اپیکور و هایدگر از فهمش بازمانده بودند بل به این دلیل است که اگر من قادر به از برکردن آثار کهن بیشتری بودم کاملتر زندگی می کردم – درست مثل اینکه دوستان نزدیک بیشتری می داشتم . فرهنگ ها با واژگان غنی تر انسانی ترند – از حیوانیت بدورند – تا فرهنگ های با واژگان فقیر تر . آحاد زنان و مردان وقتی که خاطراتشان مملو از شعر باشد به انسان کامل نزدیک ترند .
------------------------------------------
Poetry Foundation (*)

۱ نظر:

human being گفت...

وقتی چنین کسی آرزو کند کاش وقت بیشتری را با شعر گذرانده بود... خیلی ارزش دارد...
من همه ی فلسفه ای را که آموختم از شعر و ادبیات بود... فلسفه ام را می شود برای یک رفتگر همان طور توضیح داد که برای یک استاد...

ممنون از شریک کردن ما در خوراک هایت...