۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

قدر طاهره

دردا ز جهان طاهره ای رفت امروز
گفت قزوه چه ها دید به دنیا ،امروز
قدرش چو نهان بود بر فضل فروشان
بیند ز در دوست همه قدر امروز
--------------------------
امروز در "عشق علیه السلام" از شاعر خوبمان علیرضا قزوه در
احوال شاعر از دست رفته مان خواندم که این اواخر اذیت ها دیده بود
و می خواست از کشور برود.حالا از همه جا رفته است و نامش در یادمان
و یادش در دلمان برای همیشه می ماند.

۹ نظر:

human being گفت...

آچا...

مسعود گفت...

سلام عزیزتر معلم
آچا یعنی چه؟قار قار همه جای دنیا یه جوره،پس چرا من متوجه نشدم؟

human being گفت...

دلم گرفت مسعود جان... چطور در باره ی کسی می نویسی که شعرش را نخواندی... البته این چیزی جدیدی نیست اما فکر می کردم تو اینطور نباشی... این هم اون شعر معروف طاهره صفار زاده:



بوی سوختن
بوی عود
بوی عود را شنیده بودم
بوی سوختن استخوان و عود را
نه
این خانه چقدر شبیه قلعه است
یک سوی رودخانه و سه سوی دیوار
در شهر ما عجیب قلعه فراوان است
ــ آچا
سوختن هیزم را دیده بودم
سوختن هیزم و اسکلت انسان را
نه

دودها
دو پله یکی
بالا می روند
آسانسور طبقه ی دوم شب از کار افتاده است
زندگی تکرار نگاه آسانسورچی است
بالا
پائین
پائین
بالا
پائین
پائین
بالا
پائین
ــ این مرده نزد برهمنان اعتراف کرده است

اعتراف این مرده نزد برهمنان چه بود
خیره شدن به دست خبازان شاید
تجاوز به ساحت یک قرص نان شاید
دیروز بر دوش آدمی ارابه ای دیدم
بارش مهاراجه و بانو
گفتم وحده لااله الاهو

ــ پسر روی جنازه ی پدر آتش می گذارد و برهمن دعا می خواند
برهمنان چرا منتر را برای وفور غله نمی کارند

بوی استخوان
بوی عود

اعتراف آن مرده نزد برهمنان چه بود
در قبرستان پاهایم از شانه های عمویم آویزان بود .
میان چادرهای سیاهپوش گردش کردیم
تشنه بودم کولی ها مشک آب را دریغ می کردند
بوی قهوه می آمد بوی قلیان به من قاقا دادند
مادر میسیز هارمز که مرد میسیز هارمز گفت
آدم در مرگ مادرش
هی باید کارت بنویسد هی باید تلفن جواب بدهد
من قاقا را روی قالی پرتاب کردم

ــ دیروز مجسمه ی لرد کرزون را در کلکته فرود آوردند
فردا من به کوچه ای بر می گردم که در چارده سالگی میان آن ایستادام
و قلبم را همراه با شبنامه ای
به جوانی دوچرخه سوار تقدیم کردم
ارتعاش انگشتانم
تا سه کوچه ی دورتر
در جیبهای ارمکم ادامه داشت

مادر ویلیامز دلتنگ نقاشی های شهرش پورتوریکو بود
من به بوی کاهگل خانه ای می روم که سر راه کویر ایستاده است
نقشه ی کویر را نظربازان ۱۹۰۷ هم تصرف نکردند .

در اتوبوسهای نیویورک هرگز به انتها نمی رسیدم
مثل مردی که هر روز می رفت پرون را بکشد
وصفی پیش از او ایستاده بود
آرژانتین دارد به پرون های دیگری تسلیم می شود
و فرانکو به شاهزاده ی ولیعهد

ــ پنبه ی لانکاشایر قرار است به بازار بیاید
ــ پنبه ی بمبئی دچار اختناق شده است
هواپیمائی هند هم از فروختن بلیط برای پاکستان طفره می رود
اینطور نیست
ــ آچا

وقتی مجسمه ی لرد را پائین کشیدند
همبازیهای پیرش حرف تازه ای را
در پارکهای لندن پچ پچ کردند
بهترین همبازی من دختر همسایه مان بود که در هفت سالگی مرد
اسمش تاجی بود مثل تیتا که اسم عام است در بخارست
مادرش دو بار او را با لگد از خواب بیدار کرده بود
و او گفته بود پدر بگذارید پیش شما بمانم
پدر دستمال گوشت و انگور را به او می داد
گوشت را زیر سبدهای حصیری در مهتابی می گذاشت
در پنجدری همیشه باد خنک می آمد
نسیمی که از رود گنگ می گذرد خاکستر این مردگان را خواهد برد
بادبزنهای برقی را خاموش کنیم

و من در شعر سال دو هزار از ملای خودم اسم بردم
که حافظ را با سرفه های مسلول درس می داد
گونه های سرخ مرا می بوسید و هر صبح شنبه
یک دانه ی انجیر زیر زبانم می گذاشت
کاظم می گفت انجیر کالیفرنیا بی مزه است
مگر حشیش نپال تنوعی در ذرتهای داغ تکراری باشد

چشمهای تو را خواب گرفته است شارات
ــ مرده ی دیگری را دارند می آورند
اما هیچکس نمی میرد
شعری بخوان شارات شعری بخوان
شعری بی تشویش وزن
شعری با روشنی استعاره
زمزمه ای روشنفکرانه
گوشها راهیان آهنگ اند
طنین حرکتی است که حرف من در ذهن خواننده می آغازد

گاهی دلم برای یک روشنفکر تنگ می شود
تعریف دیکشنری را درباره اش خوانده ای
موجود افسانه ای غریبی است

این روزها در محله ی اش بری مذهبی تازه آمده است
مذهبی که شاید در متون موازی خوانده شود
حنجره ی باب دیلن
در کوچه های یو.اس
آیات این مذهب را
تلاوت می کند
جمجمه دیرتر از ناف می سوزد

جمجمه چه کرده است که دیرتر از ناف می سوزد
در ناف چه ماده ای است که دیرتر از دست می سوزد
پسر که گرز آتش را به جمجمه ی پدر می برد
پلکهای من به سوی هم می دوند
و من شاعر خوشبختی را در شهرم به یاد می آورم
که همیشه پایش را در پاشویه ی حوض می گذارد
و در ازدحام صدای گنجشکان
سیبهای مهربانی را گاز می زند

خاله تاجی دندانهای مصنوعی اش را در پاشویه خیس می کرد
آن طرف تر دخترش آفتابه را در حوض فرو می برد
خمیر دندان ام.پی.اف مصرف کنیم

امروز در سرسرای موزه ایستادم
و طرح بیپامه ی بهادر شاه را به عنوان سوغات
برای سوسیالیستهای سابق محله مان از بر کردم
باشد که از من خشنود شوند
باشد که این طرح طرحی جهانی گردد
تا تاج محل فرسنگها اشک شاه جهان است
اما این درست نیست که اکبر تنها مغول خوب بود
برهمنان چرا منتر را برای وفورخانه نمی کارند

اوپنهایمر دارد روی اقیانوس خواب بیدار می شود
پسر ضربه ی دیگری به جمجمه ی پدر می زند
ــ روح باید فرار کند
جسم دوم کجاست یا جسم چندم
بیا ما هم همراه آنان بخوانیم
راما خداست
راما حقیقت است
شاید روح زودتر فرار کند
ــ آچا
در کوچه های تنگ بنارس اگر سیزده ساله ای دیدی
که دنبال ارابه ی مهاراجه و بانو می دود و قلوه سنگ پرتاب می کند
او پسر من است
در پنج سالگی هزار و پنج ساله بود
هزار سال ادامه ی آفتاب
بعدها دختر بچه ای را سلام گفتم که رنگ چشمهای او را داشت
بزرگترین اختراع همیشه از آن شما بوده است
صفر را می گویم که آغاز را آغاز نهاد
آیا تو در زندگی قبلیت ریاضی دان مخترع نبودی
این را من در برزخ کشف خواهم کرد

امروز به عبدالرحمن گفتم لیوان های هتل را کمی ضد عفونی کند
گفت در کلکته مرض از این حرف ها بیشتر است
راما خداست
راما حقیقت است
هوا گرم و دلگیر شده استهواشناس گفت شاید نسیمی از جنوب بوزد
نسیم جنوب همان است که در پراگ وزید
آن طرف قلعه سایه ها را ببین چطور در ناامیدی قد می کشند

سای چای می گفت در یو.ک کسی با ما دوست نمی شود
سای چای می گفت در یو.ک کسی از مملکت ما چیزی نمی داند
کریس با من دوست شده بود
کریس درباره ی کاشیهای مسجد شیخ لطف الله می دانست
کریس همیشه دلتنگ بود
زن کریس را یک اصفهانی
به چای و مهربانی دعوت کرده بود

دلتنگی مردی بود که در شیلی هفت پست اداری داشت
و شعر ضد گریلا می نوشت
در بیمارستان به من پرشنامه ای دادند
نوشتم از کره ای بدم می آید که طعم روغن نباتی دارد
فیلم آمریکائی تنها جائی است که محتکر به مجازات می رسد
شبها همیشه در ساعت دوازده آلفرد هیچکاک داشتیم
در شب انتخابات
جرج والاس از عشق حقیقی اش به هارلم حرف زد
کلود گفت محض خدا تی.وی را خاموش کنید

انفجار
روزنامه صبح و عصرمان بود
می خواندیم
کنار می گذاشتیم
دوباره می خواندیم
شانکا می گفت کاش اینجا نیامده بودم
آلبا می گفت کاش به دنیا نیامده بودی
بوخ می گفت ما نویسندگان ...

لیندولف می گفت باید کاری کرد
آلفردو می گفت در یک سال فقط سه شهر را سیاحت کردیم
و جرج ما را به تماشای امکنه ی بی تاریخ برد
دوگل بی ادب ترین مهمان جهان بود

شارات راستی شما چه کردید که بودا شهرتش را به ژاپون بخشید
توریست او را از گزند فراموشی حفظ خواهد کرد
از دانشجوئی در کیوتو پرسیدم جمعیت توکیو چقدر است
گفت گمانم دویست هزار یا ده میلیون
گفتم تنک یو و راه را ادامه دادم
از این معبد به آن معبد
باسنم قدری پهن شده بود
و گذرم از بینی مجسمه ی بزرگ غیر ممکن می نمود
فکر می کنی که از جهنم خلاصی داشته باشم
ــ آچا
آچا
آچا
کلمه ی عجیبی است
آهنگی منبسط دارد با طنینی گرفته
حرف را از آهنگ جدا ببینیم
یک روز دوشنبه سه بیکار را در پارک دیدم که کنار هم ایستاده بودند

سه پیر دختر در سه پیراهن گلدار
با سه بینی بزرگ در یک امتداد

ادی گفت خواهرند
لیندولف گفت یهودی اند
هر سه روی شانه هایچپشان برگشته بودند
من یک یهودی را می شناسم که در زندگی قبلی اس اس.اس بوده است
تجربه ی جالبی ایت نه
ــ آچا

آن سوی قلعه سایه ها در مهتاب قد می کشند
اما دستشان فقط به سقف مهتابی می رسد
و با حبابهای سوخته بازی می کنند
عداوت ما هم به عدو
نفرین پروانه است به شمع در قرت چهارم هجری
و دوگل در تورنتو اشاره ای کرد به اوضاع
و دوگل در اتاوا اشاره ای کرد به اوضاع
و دوگل در مونترآل سینه اش را صاف کرد و گفت
زنده باد کوبک آزاد
چمدانش را از دیوار شب به روزی بلند پرتاب کرند

روزهای آخر آن شهر مثل روزهای نخستین تنها بود
هر کس که در را می زد می گفتیم شبحی است که به ملاقات ما آمده است

هر صبح گابریلا بعد از خوردن تو سرخ و چای چین
کنار پنجره می ایستاد و می گفت
یاد بوئنوس آیرس یاد کارلوس
در این شهر ما بی موچاچو چه خواهیم کرد

در آیوا همیشه راهمان از خیابان بود
در سومین زمستان میان برفهای خیابان رنوا خوابیدیم
و گفتم مرا به کوچه ی هشتم از این محل ببرید
همبازی من آنجاست
مادر بزرگ قاقا را از روی قالی دستچین کرد و گفت
بچه بهانه ی پدرش را می گیرد

روز ورودم چارشنبه ی پیکان خواهد بود
همسایه گان ما به تماشای پیتون رفته اند
همه رفته اند
نگاه کن
برهمن
پسر
برادر
همه رفته اند
من و تو هم باید برویم شارات
برویم
ــ آچا

human being گفت...

" آچا" در زبان هندی معانی ( بله ، خوبه ، درسته ،چشم و اطاعت) دارد

مسعود گفت...

سلام عزیزتر معلم
از اینکه دیر پاسخ میدهم عذر می خواهم.بازهم در گشودن بلاگر مشکل داشتم.
چوب معلم گله
هرکی نخوره خله
این از خوبی توست که دوستانت را خوب و درست می بینی.چرا فکر میکردی من اینطور نباشم؟ همه مرده پرستند،منهم یکیشان!
در دهه پنجاه در اوج آرمانگرایی مان البته که اشعار حمید مصدق و اخوان و شاملو بیشتر ورد زبان بود و همانموقع هم یکی دو دفتر شعر از صفار زاده مطرح بود ولی هژمونی چپ حضور او را بر نمی تافت و شاید هم عمدی در اینکار نبود.
من این سالها با ترجمه او از قرآن مجید دمخور بودم.همان وقتی که منتشر شد ، سه نسخه برای خودم و دوستان تهیه کردم.چون چند ترجمه از دیگران هم داشتم،از فولادوند و خرمشاهی و قمشه ای،گاهی وقتها در معانی آیات مقابله می کردم و کار اورا راه گشا میدیدم.
کتاب او را در باره ترجمه خوانده و از آن نیز در جای خود بهره برده ام.بنابراین قدر او را به وسع خودم می دانستم،ولو این شعر را نخوانده و یا از یاد برده باشم.آنروز هم وقتی مطلب آقای قزوه را خواندم،احساس خودم را نوشتم.نه تحت تاثیر جوی بودم- که چنین نبود- و نه کسی مرا به چیزی می شناسد.همین.
آچا؟

مسعود گفت...

گل باغ آشنایی
گل ما
کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد

کجایی کلاغ مهربان؟خبری نیست .دری باز نمی شود.کجا رفته ای؟

human being گفت...

من همان جا هستم...

در مورد چوب... من برای آنها هم که معلمی کردم، چوب خوردم اما نزدم... فقط صادق بودم با همه...

اینجا هم که ما دوستی کردیم...
معلم چیه، دوست عزیز

بانوي جشنواره زمستان گفت...

يادمه در اولين روزهاي گفتگويمان بود که از طاهره صفارزاده صحبت کرديم ، يادش بخير ....

مسعود گفت...

سلام دوست گرامی
با پوزش از اینکه دیر پاسخ می دهم.مثل اینکه من با این بلاگر دات کام آبم توی یه جو نمیره.دو روز وصلیم،یه هفته فصلیم.
بله یادش بخیر آنروز که تو شعری از طاهره گذاشتی و من برداشت خودم را نوشتم.چرا دوباره نمیذاری؟