۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

چنین گفت کلاغ....

مدتی پیش باHuman Being یعنی همین کلاغ مهربان خودمان بحث میکردم که چرا به شیطان میگویی استاد عزیزم و اینکه از او خیلی چیزها می آموزیم.به همین دلیل هم همیشه و تا الان در یادداشت ها او را "عزیزتر معلم" خطاب میکنم.از جمله روزی برایش نوشتم که استدلال تو مثل آن جمله مشهور از لقمان حکیم است که:ادب از که آموختی،گفت از بی ادبان.برایش نوشتم که لقمان از طریق مراجع تربیتی خودش مظاهر ادب را می شناخته و یا حداقل از واکنش آنان در برابر مظاهر بی ادبی آگاه بوده است و اگر غیر ازین باشد تکلیف ما با این عبارت پارادوکسیکال مشهور چه میشود؟از برهان خلف که در اینجا نمیشود استفاده کرد.میشود؟
از طرف دیگر اخیراً در بازخوانی "المراجعات" به فرازی از خطبه صد و چهل و هفتم از نهج البلاغه رسیدم که چنین میگوید: "بدانید که شما رستگاری را نخواهید شناخت مگر آنگاه که بدانید آنان که طالب رستگاری نیستند،چه کسانند و هرگز به پیام قرآن وفا نمی کنید،مگر آنگاه که بدانید چه کسانی پیمان قرآن را می شکنند و به قرآن تمسک نخواهید جست تا آنگاه که واگذارندگان قرآن را بشناسید".
علامه جعفری در شرح خود بر نهج البلاغه می نویسد این همان شناخت اشیاء از طریق شناخت ضد آنهاست:تعرف الاشیاء باضدادها.
حالا می بینم که معلم عزیز من در یادداشتی اخیراً لوگوی وبلاگ خود را تغییر داده است به: چنین گفت کلاغ... .
اگر این مؤیدات را می دانست لوگو را عوض میکرد؟شاید سلیقه ای بوده ولی من از این تغییر بسیار خوشحالم.البته لوگو هر چه باشد فرقی نمی کند:کلاغه همون کلاغه اس.

۲ نظر:

human being گفت...

"لقمان از طریق مراجع تربیتی خودش مظاهر ادب را می شناخته و یا حداقل از واکنش آنان در برابر مظاهر بی ادبی آگاه بوده است"

مرجع کلاغ ها دلشان است... دلشان مثل پرهایشان سیاه نیست...
کلاغ به جای تلویزیون و ماهواره تماشا کردن و روزنامه و مجله خواندن، هر روز و هر ساعت، دلش را می خواند و تماشا می کند... دلش به او نشان می دهد که بی ادبی ها چه به بار خواهند آورد... در هر لحظه او در دیگری است... به جای دیگری زندگی می کند و احساس می کند با تمام وجود که او از چه می ترسد... از چه ناراحت می شود و از چه خوشحال...
و او ادب را بر می گزیند...
ودیگر...

کلاغ ها سالکان بی تقلیدند و مریدان بی مراد... به راه می افتند و در راه می یابند و می فهمند و تغییر می کنند...

و جقدر خوشحال می شوند وقتی پنجره هایی می یابند که آنها را و راهشان را می فهمند... عوض کردن هم بابت آن عزیزان معصومی است که آدم ها را روی لباسشان می شناسند... من دوست ندارم کسی را بترسانم... آن هم در این روزگار که آدم ها از "سایه" ی خودشان هم می ترسند... و به آن شلیک می کنند...

کلاغ ها رنگ سایه ی شان هستند...

قار قار
:)
باشی همیشه

مسعود گفت...

و چه به روز است این کلاغ!پس از دل خوانی هایش می نشیند روی این قالیچه سلیمان و حکم بر باد می کند و هرجا که خواست می رود و هرجا که خواست می نشیند و سیر دل قار قار می کند.
عزیزتر و معصوم تر از آنها تویی که با خشونت شان مدارا می کنی.این حقیقت بزرگ را هم بدان:اینجا به کلاغها شلیک نمی کنند.
صلح و سلام بر تو باد.