۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

پدر، به خاطر اشکهایش


الجديد سال دوازدهم، شماره 55/54 فرج احمد بيرق دار
مترجم انگليسي : Pauline Homsi Vinson

مطمئن نيستم به عنوان يك پدر، موفق بوده يا شكست خورده‌ام. در واقع شرايط من امكان كاوش كلي در اين باب را فراهم نساخته است. زماني كه دخترم متولد شد، مخفي شدم و قبل از آن كه چهار سالش تمام شود، بازداشت شدم.
پنج سال اول دوران حبس را بدون دسترسي به اخبار و بدون ملاقات گذراندم. به رغم همه آنها، احساس مي‌كنم به خاطر اشك‌هایم پدر هستم .
وقتي كه مخفي بودم، سعي مي‌كردم هرازگاهي دخترم را ببينم. عادت داشتم ]نام[ او را صدا بزنم و او با يكي از بسيار نام‌هاي مستعاري كه من انتخاب كرده و بنا به شرايط گوناگوني عوض كرده‌ام، جوابم دهد. يادش داده بودم هرگز در برابر ديگران مرا ”بابا“ صدا نكند. او به خوبي اين احتياط را رعايت مي‌كرد مگر وقتي كه چيز بخصوصي مي‌خواست. مثلاً اگر مادرش به او اجازه نمي‌داد نوشابه بخرد، به سوي من برمي‌گشت و مصرانه و با صدايي بلند مثل يك نوار كاست گير كرده تكرار مي‌كرد : ”بابا، بابا، بابا“. او از تكرار باز نمي‌ايستاد تا به خواسته‌اش برسد يا اقلاً قول بگيرد كه سرانجام به خواسته‌اش خواهد رسيد. پس از اين كه مادرش بازداشت شد، من فقط دو بار دخترم را ديدم. وقتي با من بود، بزرگترين ترسم اين بود كه امنيت من مورد تهديد واقع شود و ناگزير از فرار شوم. من از ]لزوم[ تنها گذاشتن او نگران بودم، در حالي كه او فقط نام مستعار مرا مي‌دانست و به زحمت مي‌توانست نام خودش را درست تلفظ كند. آنوقت مي‌ترسيدم نكند براي هميشه او را از دست بدهم. آن زمان دخترم كيف كوچكي داشت. نمي‌دانم چه كسي به او داده بود، ولي به نظر مي‌رسيد خيلي مواظب است آسيبي به آن نرسد. كيف را باز كردم و كاغذ كوچكي درون آن نهادم. در اين كاغذ به وضوح نام كامل دخترم و نشاني خانواده‌ام را نوشته بودم. به دخترم تأكيد كردم هرگز نبايد آن قطعه كاغذ را پاره كند يا آسيبي برساند. در آن روز خاص من بايد مراقب اموري مي‌بودم كه ماندن دخترم را با من دشوار مي‌ساخت. بنابراين او را به خانمي از دوستانم سپردم كه قرار گذاشت كسي را بيابد كه دخترم را غروب به من بازگرداند. وقتي دخترم بازگشت، كيف و كاغذ هر دو گمشده بودند!
”پرسيدم كاغذ كجاست عزيز دلم؟“ در حالي كه كف دست‌هاي خالي‌اش را در هوا بالا مي‌آورد، گفت : ”گمشده‌اند“. اين آخرين تصويري بود كه قبل از توقيف شدن از دخترم داشتم. او غالباً راجع به مادرش از من مي‌پرسيد. صدايش مي‌شكست و چشمانش از من بازخواست مي‌كرد. در چنين مواقعي بغضش مي‌تركيد و غيرممكن بود مانع از ريختن اشك‌هايش شد. كوچولوي من، اين چنين نقطه ضعف مرا آشكار مي‌كرد. وقتي اولين بار بازداشت شدم، احساس كردم گويي از تمام پرسش‌هاي او خلاص شده‌ام. ولي به محض اين كه بازجويي‌ام تمام مي‌شد، پرسش‌هاي او دربارة مادرش به خاطرم مي‌آمد و با مشت به ديوارهاي سلول مي‌كوبيدم. من چه مي‌توانستم بكنم دخترم، وقتي كه آنقدر ناتوان بودم؟ ناگهان فكري به ذهنم رسید و به سرعت جايگير شد. درست است كه دخترم بازداشت نشده بود ]اما[ جدا كردن او از والدينش، جنايتي حتي زشت‌تر و غيرانساني‌تر از بازداشت من در وهله اول بود. من بايد راهي پيدا مي‌كردم براي آوردن دخترم نزد مادرش يا حتي خودم. فرض كنيد دخترم زماني متولد شده بود كه مادرش زنداني شد. در آن حالت طبيعتاً او اجازه مي‌يافت با مادرش بماند. اين ايده به نظر برخي مثل هذيان و يا ديوانگي است، ولي اين موقعيت را دینا داشت كه در زندان متولد شد و به زندگي در آنجا ادامه داد. هيچ كس با ماندن او نزد مادرش مخالفت نكرد. ممكن است فكر كنيد موقعيت دینا استثناء بود ولي فراموش نكنيد كه قبل از دینا دختر ديگري به نام ماريا همين موقعيت را داشت، او نيز در زندان متولد شد و اجازه يافت با مادرش آنجا بماند. پس چرا دخترم بايد از همان امكان محروم بماند؟ راستش من به آنچه شما راجع به من فكر مي‌كنيد كاري ندارم. مسأله، متقاعد كردن نيروهاي امنيتي براي بازداشت كودكي بود كه به زحمت مي‌توانست حرف بزند. اين حقيقت دارد كه بازداشت‌هاي سياسي، غيرانساني و تحمل‌ناپذيرند ولي اين نوع بازداشت تا حدودي موجه است، يا حداقل در وضعيت مفروض، لازم و طبيعي مي‌نمايد. به همين دليل فكر كردم از بالاترين مقام درخواست کنم و او را در باب كوتاهي در بازداشت دخترم مسئول بدانم. مهم نيست چقدر مي‌توانست بي‌رحم باشد، او به گونه‌اي خود را از اين ديدگاه انسان‌دوستانه خلاص مي‌كرد. او مجبور مي‌شد از امكانات خود براي حل اين مشكل استفاده كند. با وجود اين چگونه مي‌توانستم راهي بيابم تا درخواست كنم؟ راهي كه تضمين كند درخواست به فرد مورد نظر برسد؟
سرانجام، سال‌هاي انباشته از زندگي در اضطراب ويران‌كننده، همه چيز را با لایة ضخيمي از كرختي پوشاند. اين وضع ادامه داشت تا اين كه روزي كلكسيون بزرگي از عكس دريافت كرديم. زندانيان همه عكس‌ها را به جز يكي، مطالبه كردند. اين آخرين عكس، دست به دست مي‌گشت به اميد آن كه كسي آن را بشناسد. من تا وقتي كه همه، كارشان با عكس‌ها تمام نشده بود قصد نداشتم به هيچ عكسي نگاه كنم، ولي يكي از بچه‌ها اصرار داشت كه من عكس را در مورد كسي كه او را مي‌شناختم، بررسي كنم. ابتدا با بي‌علاقگي به عكس نگاه كردم. دختر كوچكي ديدم كه لباس صورتي نازكي روي عرق‌گير زرد تقريباً ناپيدايي پوشيده بود. قسمتي از عرق‌گير كه از زير يقة لباس دزدانه ديده مي‌شد، رنگ و رو رفته و مندرس به نظر مي‌آمد. از طرف ديگر، چهر‌ه‌اش بيشتر شبيه گل رز پرشكوفه بود. مغايرت كاملي ميان چهره و لباس وجود داشت. من گفتم : اين قيافه را نمي‌شناسم، و فكر نمي‌كنم وضعيت خانواده‌ام اجازه دهد چيزي براي من بفرستند يا حتي راهي براي رساندن به من پيدا كنند. يكي از بچه‌ها با ترديد از من پرسيد : اين ، سومر دختر تو نيست؟ ديگري افزود : قسم مي‌خورم اين خود اوست. در حقيقت، عكس تصويری از دخترم سومر را نشان می داد ولي من در خاطرم فقط مي‌توانستم او را طوري تصور كنم كه وقتي آخرين بار او را ديدم، به نظر مي‌آمد و اين نشان مي‌داد كه من سعي كرده بودم در برابر فراموشي مقاومت كنم.
پيش خودم فكر كردم سومر نمي‌توانسته آنقدر رشد كرده باشد. به هر حال با اصرار يكي از زندانيان هم‌بند دوباره عكس را بررسي كردم. نمي‌دانم چطور اين حس به من دست داد كه واقعاً اين، سومر است. كاملاً مطمئن نبودم و به همين خاطر وقتي گفتم : بله، احتمالاً اين دخترم است؛ آميزه‌اي از پريشاني و غم و درد و نوميدي را حس كردم . پس از روزها، يا شايد فقط ساعاتي يا دقايقي بود، مطلقاً مطمئن شدم كه اين بايد خودش باشد. چشم‌هاي مه گرفته‌اش گويي لبخند مي‌زد كه بگويد : من دخترت هستم. من سومر هستم. ناگهان شروع به نعره زدن و بالا و پايين پريدن كردم : بچه‌ها، اين سومر است، سومر، سومر.
اندكي بعد سوالي از عمق وجودم جوانه زد و كم‌كم همه وجودم را فرا گرفت. آيا دخترم وقتي مرا ببیند ، می شناسد؟ آيا چيزي در عمق وجودش بيدار می شود؟ يا لازم است به او بگويند : اين مرد، پدر توست و اين واقعيتي است كه تو بايد قبول كني؟ اين سؤال مرا مي‌خورد تا روزي كه سرانجام قرار شد ملاقات داشته باشم. هم‌بندهايم سخاوتمندانه سعي كردند لباس‌هاي كمتر مندرس را كه به تن من بيايد، جمع‌آوري كنند. به محل ملاقات هدايت شدم. يك به يك اعضاي خانواده‌ام را كاويدم. نمي‌توانستم روي هيچ كدام متمركز شوم، ولي وقتي ديدم دختر جواني نيمه پنهان پشت مادرم دزدانه به من نگاه مي‌كند، دريافتم او دخترم، سومر، است. همين كه به سوي او رفتم، كوشيدم خودم را به او بچسبانم تا او را بغل كنم. آن طور كه ساليان قبل بغل كرده بودم. از او پرسيدم : مي‌داني من كي‌ام؟
لبخند زد و چشمانش را بست به علامت اين كه شناخته است . گفتم : مرا مي‌شناسي چون تشخيص مي‌دهي يا چون مادربزرگ گفته به ديدن من مي‌آيي؟
گفت : نه. تشخيص دادم. چون از قبل تو را مي‌شناختم.
آه اگر آسمان‌ها باز مي‌شدند اگر فقط مي‌توانستند باز شوند و پاسخ واضحي به من بدهند . براي اطمينان بايد مي‌دانستم . در ملاقات بعدي، از مادرم خواستم بي‌پرده بگويد آيا سومر، دخترم، در حقيقت مرا شناخته بود يا نه؟
او گفت : نه تنها تو را مي‌شناسد، بلكه بايد ببینی چطور وقتي ديگران راجع به تو از او مي‌پرسند ، از شادي غش و ضعف مي‌كند. او با مباهات به آنها مي‌گفت : ”بابا فوق العاده است، من در جا او را شناختم، يك ذره هم تغيير نكرده ، تازه حالا خوش‌قيافه‌تر شده است“ .
ظرف چند ماه ديدار دخترم ، نزد من تنها شاخص گوياي روشني از تاريكي، ضعف از قوت، پريشاني از كاميابي، حبس از آزادي، شد. كوچولوي من حتي با سكوت خود مرا سيراب مي‌كرد. براي اولين بار او برخلاف رويه معمول خود، كه نوعاً آميخته‌اي از نزاكت و پرخاش بود، از من پرسيد : بابا، حقيقت دارد كه تو شاعر هستي؟
به او گفتم : تقريباً.
او گفت : پس چرا براي من يك شعر نمي‌نويسي؟
به او گفتم : بيش از يكي برايت نوشته‌ام. وقتي كه بزرگتر شدي، آنها را خواهي خواند.
او گفت : من آنها را براي وقتي كه بزرگ بشوم نمي‌خواهم. حالا برايم يكي بنويس.
من شعري برايش نوشتم كه با خاطرات و سمبل‌هاي قابل فهم براي او ترسيم شده بود. در ملاقات بعدي‌اش، به سمت من پريد و بغلم كرد. سپس در گوشم نجوا كرد : بابا، آن را از بر كرده‌ام.
من به درستي منظورش را نفهميدم، ولي بعد شعر به يادم آمد و گفتم : اگر واقعاً تو آن را دوست داري و از بر كرده‌اي، پس براي من تكرارش كن.
او هوشمندانه، با اشتياق و تند نگاهي به اطراف اتاق انداخت. بعد ، چشم‌ها پر از شرم ازین تقاضا كه او راز شعر غیرمجاز را افشا كند، به من نگاه کرد .
حاكميت ظالمان اين گونه است. آنها حتي بر اين بچه تأثير گذارده‌اند! ظرف دو سال تا این زمان، سومر هرگز براي ديدنم مأيوس نشد .
آيا حالا بايد در این باره بنويسم، يا خاطراتم را از او به جبران عدم حضورش، حفظ كنم؟ نمي‌دانستم كه غيبتش وراي همه مرزها دوام خواهد آورد . چنانست كه گويي هيچ چيز باقي نمي‌ماند مگر غيبت ، و من مثل هر زنداني‌اي قادر به قبول تسلا نيستم. به نظر مي‌رسد كه زبان پوچ است. سكوت پوچ است. حقيقت و فريب و همه چيزهايي كه ميان ایندو ست، حتي اين زندان با ديوارها و درها و پلكان‌هايش، همه چیزی نیستند مگر پوچي.
احساس مي‌كنم مثل كسي هستم كه بر فراز زماني گذشته شناور است و توسط نيروهاي خارج از كنترلش رانده شده است.
دخترم حالا يازده سال دارد و من هنوز به قدر كافي پدر بودن را تجربه نكرده‌ام. به شما گفته‌ام كه وقتي دخترم به دنيا آمد، من مخفي بودم، كه وقتي او تقريباً چهار ساله بود، بازداشت شدم، و اين كه پنج سال اول حبسم را بدون دسترسي به اخبار يا ملاقات گذراندم. به رغم همة اين‌ها، شايد حتي به واسطة اين‌ها، احساس مي‌كنم به خاطر اشک‌هایم پدر هستم .

۱۰ نظر:

human being گفت...

هو
هو
هو
در می زدند
در را باز کردم
پنجره ای آنجا بود
که به باغی باز می شد...
به باغ بسیار درخت

جایی که باد
هیچگاه بر زمین نمی افتد...
------------

مسعود جان
هنوز این داستان را نخوانده ام .. بر خواهم گشت...
فقط خواستم بگویم....

پنجره ها هم... چون جامند

خیلی خوشحالم که در زدی ... همیشه صدای پای دوست را از پشت در می شناسم

Nazy گفت...

سلام مسعود جان. خوشحالم که متن بسیار زیبای این قطعه را پست کرده ای تا دیگران هم ببینند و همانقدر که من از آن لذت برده ام، آنها هم ببرند. قصهء غم انگیز زیبایی بود. دوباره خواندنش هم لذت ویژه ای داشت. ممنونم.

مسعود گفت...

سلام معلم عزیز(خودت)
بله. هر پنجره فرصتی ست ،برای دیدن-به دو معنا-و زندگی کردن-در تمامی معانیش-سپاسگزارم

مسعود گفت...

سلام نازی خانم
زمانی که در مورد آن اصطلاح با استاد فاضلم جناب آقای فرهنگ ارشاد صحبت میکردم ،گفتند :نویسنده می گوید من فرصت پدری کردن نداشته ام اما می توانم برای دخترم گریه کنم،و به همین دلیل پدر هستم.
ممنون

The Little Prince گفت...

سلام
انسان بودن فرصتی در وجود ماست
بی نیاز از دیگران
با دیگران درمی یابیمش
با دیگران فرصت بیانش را داریم

زیبا بود، ساده و واقعی
برای کودکانه بودن قدری تلخ بود
اما...
کاش دنیای ما بهتر بود

ممنون مسعود جان

مسعود گفت...

سلام شازده کوچولوی بزرگ
آیا دنیای ما بهتر می شود؟
باید تلاش کرد
سپاسگزارم.

/\/@$!/\/\ گفت...

سلام استاد وبلاگه زیبایی دارین.

مسعود گفت...

سلام
خوش آمدی.چی تورو صدا کنم؟
No face,No name,No number.

human being گفت...

ما فقط و فقط و فقط به خاطر اشک هایمان پدر یا مادر هستیم... حتی وقتی لحظه ای از فرزندمان دور نبوده باشیم...
ما فقط به خاطر اشکهایمان پدر یا مادر هستیم .... اشکهایی که برای تصور حتی یک لحظه دور بودن از آنها می ریزیم...
مثل حالا...

مسعود گفت...

سلام معلم عزیز
این نم عشق فرزندست در چشم.
چه نمناک است اینجا.