۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

کتاب

زندگی کتابی ست
که هر روز ورق می خورد
و کسی پای آن
چیزکی می نویسد.
ببین!
استری را
که ورق می زند
و چه می جوید!
ببین!
کودکی را
که خطوط سادة درهمش
نقش فرداست.
این کتاب خاک گرفته را
بردار
و بر ورق امروز
به یادگار
چیزی بنویس
خطی بکش
رنگی بزن.

۱۲ نظر:

The Little Prince گفت...

مسعود جان
سلام

من عاشق خط خطی کردنم
بلد نیستم بنویسم
اما با مدادهای رنگی هم خط خطی می کنم.

مسعود گفت...

سلام شازده
همان خط رنگت مرا آرزوست.

بانوي جشنواره زمستان گفت...

من دوست دارم يه نقاشي بكشم...
يه عالمه رنگ
يا يه آهنگ بزنم
يه عالمه نت
يا كلي كنار اين كتاب آزادانه برقصم

مسعود گفت...

سلام بانوی فصل پنجم!
فصل رنگ و رقص و نوا.
چرا خودت را منحصر به این یا آن کرده ای؟آنچه خوبان همه دارند،تو یکجا داری.آواز را فراموش نکن.

human being گفت...

صبر کردم تا کفشدوزک راهش را برود...
بعد پری از پرهایم را قلم کردم... تا خواستم مرکبی بیایم برای نوشتن... مرکب باد تاخت و کتاب ورق خورد... خندیدم و به خودم گفتم : چه خوب... امروز کفشدوزک جور مرا کشید...

مسعود گفت...

سلام کلاغ خوب این باغ
امان از باد برباد ده!
اما چه باک.قار قار تو را همان باد آورد.

ASH گفت...

چه توصیف زیبایی! بر تک ورقی از آن برایت می نویسم تا به یادگار بماند برای همه ی زمان ها.

مسعود گفت...

سلام بر ash عزیز
برای همه زمانها می ماند.میل به جاودانگیست که ما را به اینجا می کشاند.طبیعی هم هست،چون متصلیم به آن ذات بی پایان و هستی بخش.
سپاسگزارم

بانوي جشنواره زمستان گفت...

پست بعدي لطفا

human being گفت...

امروز دیگه از کفشدوزک خبری نیست
باد هم اون ور باغ دنبال یه شاپرک کرده... من اما خیلی دوست دارم یه چیزی روی برگ امروز بنویسم... باز هم مساله ی مرکب حل نشده... اما این گل سرخ برگ هاش جون می ده که به جای کاربن ازش استفاده کنی... خوب چی کپی کنم برایت به یادگاری؟

وای هیچی ندارم... آهان این کامنتی که برات پیش بانو نوشتم هنوز توی این دو دگمه کوچولوی کنترل و V باقی مونده ... فهمیدی می خواهم چه کار کنم؟ می خواهم همه برگت را سیاه کنم.... اینطوری...


ا... چه جالب... بانو جان ممنون از لینک... خوشحالم که این قطعه ارتباط برقرار کرده...0

مسعود جان
سلام دوست خوب
باز هم می گم "کاملا" خطرناکه آخه خیلی وقتها اینها که می گن "کاملا" دیگه به حرف کسی گوش نمی کنند... معتقدند که کاملا آنچه خودشان می گویند درسته
:)
آره اینکه فقط از یک چیز حرف بزنی خطرناکه... به خاطر همین کلاغ ها توی هیچ انجمن و گروهی عضو نمی شوندو نمی روند... واقعا خطرناکه

کلاغ ها فلسفه نمی خونند
اونها این چیزهایی را که آدم ها بهش می گن فلسفه ...باهاش زندگی می کنند... بعد هم اصلا چیز سختی مثل فلسفه ی آدم ها نیست که فقط یه عده ای در موردش حرف بزنند و بقیه بگن: وای چه حرف های عمیقی....0
همراه با دونه خوردن در فکر راز خلقت هم هستند و موقع چرت زدن به اخلاق فکر می کنند و موقع پرواز به منطق... 0
دوست داری بیایی مدرسه ی کلاغ ها؟
برای ثبت نام برو ده دقیقه اولین کلاغی را که دیدی نگاه کن ...ببین چی بهت می گه؟
راستی دوست کارونی من... اونجا کلاغ هست؟ باید باشه... چون کلاغ ها همه جا هستند نه؟

بانو... مسعود ... دوست داشتنی هستید... باشید همیشه
.
.
.
شوخی خرکی شنیده بودی اما شوخی کلاغی چی؟
سلام مرا به مامان بزرگ کارون برسون
من فقط نوزادیش را دیدم و می شناسم...
به همان زیبایی است؟

مسعود گفت...

عزیزتر معلم
سلام
امسال کارون مثل مادری می ماند که شیر چندانی برای فرزندانش ندارد،و ما همچنان بیرحمانه می مکیم.هر روز فاضلاب های تصفیه نشده را به آن می ریزیم و بر رنجوریش می افزاییم.

مسعود گفت...

سلام بانو
در نظر داشتم پست بعدی را از ماهی سیاه کوچولو بنویسم ولی در دسترس نبود.یاد صمد بهرنگی بخیر.