۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

باید زندگی کرد *

من این دنیا را دوست دارم.همین دنیایی که هرکس به چیزی می خواندش .
من این دنیا را دوست دارم ، چون به من فرصت داده است برای رشد ،
آموختن ، دوست داشتن ، یاری کردن هم .
ما همین امروز فردای خود را می سازیم . مگر نه اینکه آن فردا تجسم اعمال امروز ماست ؟
پس چرا تنها فرصت خود را چنین به هدر می دهیم ؟
نگویید این دنیا پر است از زشتی و شر . اگر زشتی و شر نباشد زیبایی و خیر معنا ندارد .
به این کار ندارم که شر عدمی است و خیر حقیقت مطلق ، و اینکه نباید به دنیا دل خوش داشت
و دنیا محل گذر است و ما مسافریم وچه وچه وچه . همه درست .اما تنها اینجاست که فرصت
زندگی هست . آنجا دیگر فرصتی نیست .
پس بیایید زندگی کنیم و خوب زندگی کنیم .بیاموزیم . دوست بداریم . یاری کنیم .
باید زندگی کرد .
------------------------------------------------------
* - دهۀ پنجاه رمانی چاپ شد به نام " باید زندگی کرد " از کسی با نام مستعار احمد سکانی .
اهل فن او را می شناختند اما من نشناختم . گویا دیگر هم چاپ نشد .

۸ نظر:

human being گفت...

چه قطعه ی زیبایی...
این را خودت نوشتی دیگه مسعودجان؟ فقط اسم این قطعه مال اون رمان است ...نه؟
من این ذهنیت را خیلی دوست دارم ... حرف من هم همین است... مگر می شود الان انسان نبود و بعد بود؟ الان باید زندگی کرد و انسان شد... ممکن است خطا کنیم اما می توانیم با آنها رشد کنیم و آگاه تر شویم... نه گناه کار تر...
خیلی لذت بردم... خیلی...
راستی... حالا متوجه می شوی وقتی من از شیطان نوشته ام منظورم چه بوده...
هان استاد؟ یا باز هم مرا سرزنش می کنی؟

مسعود گفت...

سلام عزیزترین معلم
شما خیلی لطف دارید.بله فقط عنوان از دیگریست.حقا که چه مایه باهوشی.گمان ندارم مستقیماًدر این باب اشاره ای کرده باشم.من با آن جمله منسوب به لقمان حکیم مشکل دارم.لقمان قطعاً مظاهر ادب رامی شناخته و یا از برخورد دیگرانی که برای او حکم مرجع داشته اند بدی بی ادبی را می فهمیده است.شیطان هم هدیه خدا نیست.فرصتی به او داده شده تا انسانها را بفریبد و انسان هم بواسطه روح خداییش با او مبارزه کند.خداوند جور دیگر امتحان می کند.اگر ما در جنگ مقاومت کرده آبدیده شویم نمی توانیم بگوییم جنگ را دوست داریم.
من کی سرزنش کردم کلاغ باهوش؟
میدانستی کلاغها بیشتر از سه بلد نیستند بشمارند؟البته بجز یکی شان.

human being گفت...

خیلی ممنون مسعود جان...
می دونی یه مقدار وحشت زده شدم ... چون پریشب در جواب دوستی که با همین اسم وبلاگم مشکل داشت، آن گفته ی لقمان را نوشتم... حالا تو داری یه جوری با من حرف می زنی انگار اون نامه را من برای تو فرستاده ام و به من می گی با اون گفته ی لقمان مشکل داری... عجیب نیست؟ این هم یکی از اون
Quantum entanglements
باید باشه...
حرفت را می فهمم دوست خوبم... اما می دونی اون یک کلاغ خاص منم که فقط بلدم تا "یک " بشمارم...
تو که شیطان را روبروی خدا قرار نمی دی...هان؟ همه چیز یک است.. یک... اگه توی ساحت این داستان هم بمانیم ... همه چیز خدایی است... خدا نمی تواند خدا باشد و از کار شیطان بی خبر... من احساس می کنم همه چیز تصمیم خودش بوده ... تا ما انسان شویم .. اگه تو بهشت می ماندیم که رشد نمی کردیم (این داستان را در ساحت روانشناسی و جامعه شناسی هم نگاه کن)...
تو برای اینکه بچه ات دانا شود چه کار می کنی؟ از همه ی خطرها فقط جدایش می کنی یا چیزهایی را بهش یاد می دی وبعد می گذاری زندگی کند...؟
خوب خدا هم باید ما را در موقعیتی می گذاشت که بتوانیم فکر کنیم... تصمیم بگیریم ... انتخاب کنیم... نه؟
در آن گفته ی لقمان هم "ادب" به معنای "راه زندگی" است... من خودم از بچگی از این روش خیلی استفاده کردم بدون اینکه بدونم لقمان کی بوده... همیشه هم دوستانم از اینکه زیادی خوب بودم حالشون بهم می خورد... حتی جک هم نمی گفتم چون دلم نمی آمد دل کسی بشکنه .... حالا هم همینطوره ... من چیزهایی که دور و برم اتفاق می افته و آزاری را که به من و دیگران وارد می کنند، می بینم و برعکس عمل می کنم... خوب دیدی لقمان چقدر حکیمه؟

مسعود جان لازم نیست "مظاهر ادب" را بدانیم یا مراجعی "بدی بی ادبی" را برایمان تعریف کنند... فقط یه قانون ساده و ابتدایی وجود داره: آقا جان از این دروغی که بهت گفته شد... از این کلاهی که سرت گذاشته شد... از تحقیری که شدی... از همه این چیزهای بد ناراحت شد؟ خوب تو دیگه انجامشان نشده... همین...معیار اون درونه که یه ناراحتی بوجود می یاد... درون ... نه بیرون... و اگه از بچگی.. بچه هارا روی این چیز ها حساس کنیم ... تو بزرگی دیگه لازم نیست با صد تا دستور قانونی و مذهبی بترسانیمشان تا خوب باشند (و آیا اصلا این می تواند خوب بودن واقعی باشد؟)
می دونی چرا کلاغ ها اینقدر وراجند ... مساله همون شمردنه که همه ی این سطر ها را فقط "یک" خط می بینند ... ویا فوقش...آن طور که تو می گی، سه تا...
باشی همیشه...

مسعود گفت...

این بار تو مرا حیرت زده کردی.من یکبار پاسخ نوشتم و حذف شد ودر بازنویس این جمله افتاد:شیطان رقیب خداست.و حالا تو از من می پرسی که شیطان را مقابل خدا می دانم؟ نه . ازاین بابت که انسان را با خدا در یک جبهه میدانم ،شیطان را روبرو می بینم.در هر حال اصالت با زیبایی و خیر ست.انسان به پشتوانه خیر با شر مبارزه میکند و با دیدن سرانجام شر در خیر خودش مومن تر میشود.
ما از مبارزه با دیو تجربه کسب می کنیم و از تجربه خود چیزی می آموزیم و نه از دیو.پیامبران و قدیسین و همه خوبان و زیبایی دوستان هدیه خداوندند که از ایشان می آموزیم و نه شیطان.
من کار ندارم که معلم تو کیست اما من تو را معلم عزیز خود می دانم .

The Little Prince گفت...

" آدم در بهشت راحت و شاد است و هرچه می خواهد در دسترسش است و لذت می برد از نعمت، از آسایش، از برخورداری ها، فقط این میوه ممنوع رانباید بخورد. ولی متاسفانه ( شاید هم خوشبختانه)می خورد. بعد از بهشت رانده می شود به کویر رنج و تلاش و مبارزه و ناکامی. هبوط می کند. این هبوط هبوط آگاهی است. رنجی که بعد آدم پیدا می کند،از محرومیت،از غربت، از بیماری، رنج آگاه شدن است. آن میوه ی ممنوعه میوه ی بینایی است. میوه ی بیداری است.هم از قرآن بر می آید هم در تورات تصریح دارد، بدین معنی که آدم پیش از اینکه به آگاهی برسد، خودش را در بهشت احساس می کرده است، ولی که بعد آن میوه ی ممنوعه را می خورد، به آگاهی و بینایی انسانی می رسد و بعد می بیند که آن بهشت حماقت بوده و دیگر هیچ چنگ به دلش نمی زند." دکتر شریعتی

سلام
مسعود بزرگ
وآدم بزرگ
آغاز خوبی بود
هم پیام اصلی و هم نظرات پی نوشت.
خوشحالم که اینجا هستم.

مسعود گفت...

سلام شازده کوچولو
بزرگی برازنده خودت هست برازیدنی
دکتر قطعاتی دارد که ماندگارند.یکیش همین.بهشت مثل دوران کودکی ست که آدم سرخوش است و بی خیال.چون نمیداند.وقتی که بزرگ میشود و آگاه ،رنجش بیش میشود.
سپاس .

human being گفت...

مسعود جان و شازده کوچولوی بزرگ
دوستان عزیز من هستید و دوست یعنی بهترین معلم...
چه نقل قول به جا وزیبایی آوردی شازده... حرف من هم همین می شود... اما این مسعود عزیز هنوز حرف از خیرو شر و دو تابودن چیز ها می زند... یک ... آقا فقط یک...
وقتی چشمها بسته است تاریکی است و وقتی باز نور... وقتی نمی دانیم شراست و وقتی می دانیم خیر...سکه فقط یک رو دارد
دوستتان دارم .... حرف زدن خیلی خوبه... همان موقع که نوشتید.... خواندمتان توی میلم ... اما بد جوری گرفتارشدم... به قول شازده آغاز خوبی بود ... پس چرا ادامه اش ندهیم؟...
خیلی چیزها همست که دوست دارم یاد بگیرم...
باشید همیشه

مسعود گفت...

سلام عزیزتر معلم
یه چیزی میگم ، نه نیار. قبول،فقط یک .اما این یک را کوانتیزه نکن.بگذار متصل باشد.شرور عدمی اند یعنی فرض کن آنچه وجود دارد محبت کردن است اما یکی خیلی محبت میکند و دیگری کمتر.پس ظرفیت وجودی دومی بیشتر خالی می ماند و ممکن است با چیزی غیر از محبت پر شود. همینطور جهل و آگاهی .هر چه بیشتر بدانیم از ندانسته هایمان کم میشود.پس من "یک" هستم اما متصل و نه کوانتیزه.
اما سکه همیشه دو رو دارد وگرنه کروی می ساختنش . زمانی با یک ترفند توپولوژیک دو روی یک نوار را بدون برداشتن قلم از روی نوار،خط می کشیدیم.یادته ؟